۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

46

سخته با وسوسه خوندن وشنیدن مقابله کرد.باید دیگه نخونم.حتی اون "بابا"یی که شکل بابا بودنش یه شاهکار بود  و خاطراتش (از خونهءپدریش منو یاد خوشیهای خونه آقاحاجی می نداخت) وخوشحالمون می کرد؛حالا دیگه حرفی نداره غیر از دلتنگی...
کیه که ندونه همه مون از اولش بدبخت بیچاره بودیم؟!کیه که ندونه هرکی تونست بره از این خراب شده رفت؛هر کی نتونست،هنوز مشغول بدبختی کشیدنه!؟کیه که ندونه از همون وقتی که معلمامون زشت شدن و خودمون اون دور یقه های سفید گل و پروانه ای رو انداختیم دور و با روسری های بزرگ شروع کردیم،فاتحهءخوشبختی و شادی رو خوندیم؟!کدوم احمقی الآن تو این شرایط یه احساس واقعی خوشبختی داره؟!
امروز تو خواب و بیداری یه فیلم هندی می دیدم با یه عالمه دختر و پسرای خوش قیافه و خوش قد و بالاوخوش صداکه آخرش همهء همه شون خوشبخت شدن.داغ دلم تازه شد.هیچکدوممون خوشبخت نشدیم.مام یه عالمه بودیم..همسایه،همخونه،همکلاسی،هم مدرسه ای....خوش قیافه،خوش قد وبالا ،خوش صدا...
...اما هیچکدوممون  نه خوشبخت بودیم ونه خوشبخت شدیم...
همه مون فقط ناامید شدیم؛چه اونایی که هنوز معتقدن به این شیوهء زندگی چه اونایی که نیستن.چه اونایی که بیکارن؛چه اونایی که شغل دارن.چه متاهل ها؛چه مجردا.چه اونایی که هدف داشتن و برنامه ریزی کردن و به اهدافشونم رسیدن حتی چه مثل من ها که هدفی ام نداشتیم و همینطور بی برنامه تا اینجا اومدیم.....
هر چند وقت یه بار خبر از هم می گیرم اما  حال هیچکدوممون خوب نیست....
****
اما نمی خوام دیگه اینا رو بگم و بشنوم.یعنی هیچ سودی نداره.نمی دونمم باید چیکار کرد.یه وقتی فکر می کردم اگه ندونم داره چی به سر آریا آرام نژادونوری زادو نرگس و بچه های نرگس و....میاد ،شاید اوضاع بهتر بشه،اما اینطور نشد....بهتر نشد...
"همه"منتظر مرگن. اونم با آغوش باز وهیشکی ام تعجب نمی کنه و نمی ترسه وتازه در اون حال با هم در بارهءهوای روز و شب و ...حرف میزنن .باید یه فکری کرد.با..ید....
گفتن و گفتن  وگفتن کمکی به هیچکس نمی کنه.

بی خیال بودنم امکان نداره.مث اینه که آدم ببینه سقف داره فرو می ریزه رو سرش و بشیه دستشو بذاره زیر چونه اش و نگاه کنه.(این همونه که آقای ایرانی می گفت)
آرزو کردن و خواب و خیال بافتن هم کمکی نمی کنه.چون تحقق آرزوهای ما به این زودیا ممکن نیست.حداقل دیگه دیر شده.ما حق داریم نا امید باشیم.
اما اونچه که مسلمه اینه که نباید اینطور گذروند...با گریه...با غصه و با آه وناله و گفتن...شاید با تکرار "خدا"یا"خوشبختی"*،شاید با دویدن،شاید با دیدن فیلم هندی....
باید یه جوری اون حس خوب رو دوباره پیدا کرد......چه جوری؟!


*http://www.yaqma.blogspot.com/2012/01/blog-post_17.html


پی نوشت:اینو وقتی نوشتم که فهمیدم "میم"دوست خوب باهار روزای سختی،شاید سختترین روزاشو میگذرونه به جرم هیچ لابد...

۲ نظر:

مهرزاد گفت...

دیروز با یکی از دوستان حرف می زدم
چیزایی شبیه همین حرفای تو می زد
فهمیدم که هنوز امیداشو از دست نداده
بهش هم گفتم
حرف نیجه رو هم بهش یاداوری کردم که امید پلیدترین پلیدی هاست چرا که عذاب را به تعویق می اندازد
به هرحال فک کنم تو هم هنوز همه امیدتو از دست ندادی و خب آدم اینجوری اذیت میشه
سلام
گفته بودم مرگ ترس نداره
هیچ توضیحی براش ندارم
فک می کنم اگه کسیب گه ترس داره باید دلیل بیاره و توضیح
مثلا من اگه بگم قدم زدن ترس نداره تو ازم دلیل می خوای؟
نهایتا هم اینکه ربط پست خودمو که لینگشو گذاشتی نفهمیدم با پست خودن چیه

Unknown گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.