۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

.......

ولم نمیکنه.مث اون پسره که دعا میفروخت.که چسبیده بود و میگفت بخر.نمیذاشت در رو ببندم.سرش داد می زدم اما نمیرفت.دوست داشت هلش بدم،عصبانی بشم،بلایی سرش بیارم انگار...آخر بدون بستن در،حرکت کردم.
اما این زورش زیاده...سرم داد می زنه: چرا؟تو اون شغلو دوست نداری،برات اهمیت نداره ،حتی گفتن اون "بله" با اون اطمینان تاثیری هم تو ردی یا قبولی نداره...پس چرا نگفتی"نه"؟
...........
به آقای بابا میگم یه چیزی بگو که ولم کنه اول می گه:خب منم فکر می کنم نباید اینو می گفتی وبعد از ظهر می گه که خیلی تقصیر نداشته ام و لابد هول شدنم از قرار گرفتن تو اون فضا باعث شده.
...........
انگار یه کسی بهم میگفت امتحانای نظام رو یادت بیار...باید تقلب کنی...باید تقلب کنی...با....ید
...........
یاد سخنرانیام برای "آبان"می افتم:«اگه کسی یه جوری گیر افتاده باشه و دروغ بگه رو می تونم درک کنم اما آدمایی که بی هیچ دلیلی "دروغ"میگن رو نمیفهمم.هرگز نشده که "من"......."من"همون کاری رو کردم که فکرشم نمی کردم اصلا"بتونم
.............
 کاش زمان برمی گشت.تا پیش از چهار شنبه...ممکنه دیگه حالم خوب نشه؟! کاش بتونم یه روزی اینا رو پاک کنم....

هیچ نظری موجود نیست: