۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

من و نانا/8

دیروز هوا خوب بود.با نانا رفتیم پایین ماشینو یه کم شستیم.بعدشم پارکینگو همون قسمت خودمونو که گلی کرده بودیم.بعد رفتیم بیرون ولگردی.از بولواری که ماشینای ریز و درشتش میخوان بچه ها رو له کنن گذشتیم رفتیم تو کوچه های روبرو.دنبال آفتاب از این کوچه به اون کوچه.ول گشتیم.من پیاده ؛نانا با دوچرخه.آهنگ منتظرت بودم رو از موبایل گوش می کردیم و باهاش می خوندیم:پیش گلهااااشاد و شیداااا،می خرامید آن قامت موزونت.فتنهءدوران،دیدهء تو،از دل و جان،من شدم مفتونت.......رفتیم ته کوچه هایی که آخرشون جنگل بود.مردم خر آشغالاشونو میای میریزن همونجا.ته کوچه اول جنگل.....پیش آقا نبی ام رفتیم.ازش یه کم ترسیدم....تمشک چیدیم .باهم از ته کوچه تا سر خیابون  میدوییدیم  و اون برنده میشد....اما حال من عالی نبود ؛چون مردم تو خیابونا بودن وما رو میدیدن ومن مردمو نمیشناسم و نمیفهمم و این حالمو نمیذاره که خوب باشه...کاش اونقدر قوی بودم که بتونم نبینمشون...
شب برا آقای بابا گوش کردن به منتظرت بودم تو کوچه ها رو گفتم و پرسیدم :کار خوبی نکردیم.نه؟گفت نه.معلوم بود که میگه نه.چون آقای باباس...

هیچ نظری موجود نیست: