۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

105

آقای بابای من رفته به یه سفر یکی دوروزه...منو بچه ها تنهاییم.میدونم که امشب خوابم نمیبره به این آسونیا.اون قویه.و وقتی زیر آسمون همین شهره ،خیال من راحت و آسوده ست.
یه وقتایی فکر می کردم ازدواج یه حماقت بود.نبود.درسته که لحظات خوب تنهایی رو از دست میدی ولی مطمئنتر میشی.یه نفری دستای منو گرفته.اگه سر بخورم ،محکم نگهم می داره.دستای آقای بابا خوشگلن.انگشتای بلند و لاغر داره با پوستی که انقدر نازکه که هی زخم میشه.
باور نمی کنم که یه روزی این دیوار اعتماد رو خراب کنه....فکر نمیکنم هنوز منو مث اون اولا دوست داشته باشه...من ولی اونو بیشتر از اون روزا دوست دارم.خیلی ام بیشتر...

هیچ نظری موجود نیست: