۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه

غربت1

اینروزا خیلی تنهام برای رفتن به خونهءواقعی یه دوست و خوردن یه چایی باهاش.
سلام حميده.خوبي؟دلم يه كم گپ زدن باهات رو ميخواست.ميخواستم بگم
گاهى احوالمو بپرس
گاهى از حال و روز خودت خبرى بهم بده.
راستش تنهايى بدجور ديوونه ام كرده.امشب فكر ميكردم شايد توام كه توشهر
خودت نيستى، ...بعد به خودم خنديدم...پيدا كردن دوست ورفيق توتهران زياد
سخت نيست.خيلى خوبه كه آدم يكى رو داشته باشه كه گاهى سرى به خونه اش
بزنه براى فقط خوردن يه چايى با هم.
گاهى سراغى ازم بگير.
به همسرت سلام برسون .


چند روز پیشترا که از خونه فرار کرده بودم و نانا رو برده بودم برای خوردن آفتاب،کنار دیوار یه باغ تو پیاده رو عریضش جری رو پارک کردیم.قرار بود اون بازی کنه و من یه کم طراحی.طبق معمول نذاشت.براش تیر کمون ساختم تا یه کم سرگرم شه.دفترو که گرفتم یه خانم دوچرخه سوار با رنگای صورتی-طوسی نگه داشت و یه کم باهام حرف زد...هم سن من بود ...شاید کمی بزرگتر....کاش یه چایی با خودم برده بودم....خانم طوسی صورتی!خیلی زود رفتی......

هیچ نظری موجود نیست: