۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

بچه های من

برای سولماز و پسرش ناراحتم....دلم میخواد داستان پسر خاله رو براش تعریف کنم ...دلم میخواد یه عالمه باهاش حرف بزنم.اما ایمیلشو ندارم،تازه ممکنه دلش نخواد.....خیلی بچه اش رو دوست دارم...چون میشناسمش....چون وقتی هنوز تو دل مامانش بوده میشناختمش...وبعد تعریفا و ذوق کردنای مامانشو براش دیده ام و یاد تولد و بوی بچه افتاده ام...
شاید باهارو معصومه  راس میگن که رفتن اشتباهه.که ما نمی تونیم ...
خانواده پسر خاله چقدر از کانادا بدشون اومده بود!زودم برگشتن.عاقل بودن لابد.

هیچ نظری موجود نیست: