۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

سفر

رفتم شهرکرد...با مامان...آفتاب داشت و آرامش.وماشینای کم...اما خشکی هوا اذیتمون میکرد.آبان اونجا رو دوست نداشت.اون دیگه یه شمالی حسابی شده.اما روح من عاشق اونجا شد.اون خیابونای ساکت و بدون رفت و آمد...درست برعکس اینجا درجهءمحصوریت پایین بود... تلفنی به آقای بابا گفتم روحم اینجا شاده اما جسمم اونجا...چیکار کنم؟
نتونستم به ارتباط "ط" و "م" کمکی بکنم.اوضاع بد بود .من بدترشم کردم.
وقتی برگشتم دیدن دوبارهء این خیابونا و خونه ها دپرس شدم.اما مامان همراهمه وفعلا" باید شاد باشم...

هیچ نظری موجود نیست: