۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

197

...تو این سالها من پنجاه و یک بار قهر کرده بودم لابد.آخرین بار فروردین نود و دو بود...و هر بارم اون همهءخورده شیشه ها رو از رو زمین جمع کرده بود ...این یه سنت بود.باید می دونستم که این همون آقای بابای خودمه...
     همیشه دلخوری من بی سر و صدا،بدون دعوا شروع میشد.اون زود می فهمید.مدتی صبر می کرد و صبرش همیشه بی جواب می موند.بعد می اومد واسه حل مشکل.حل مشکل به دعوا ختم میشد و دعوا ها هیچوقت نتیجه ای نداشتن...هیچوقت نه اون قانع میشد،نه من...اما قهر تموم شده بود...
این بار اون آقای بابایِ من نبود ...اینو اون روز که نانا رو می بردم پارک تویکی از کوچه های شهرفهمیدم.وقتی تو کوچه یه ماشین آشنا داشت دور میزد و باید توقف می کردم.اون ماشین دور زد و منم راه خودم رو رفتم ...گمون نکنم اون روز رو هیچوقت فراموش کنم که مث دو تا از آدمای این شهر از کنار هم گذشتیم...با همون نگاه غریبه ها...برای اولین بار،نه لبخندی،نه سلامی،نه شکلکی....



تمام افسانه ها قواعد خودشان را دارندوشاید تفاوت یک افسانه با افسانه ی دیگر در همین قواعدشان باشد.لازم نیست این قواعد را بفهمیم فقط باید به آن ها عمل کنیم وگرنه قول و قرارها عملی نمی شوند.
وقتی کسی با کمک سحر وجادو به کشور رویایی فوق العاده زیبایی رفته باشد پس باید شرایط را ،هرقدر غیر قابل درک،رعایت کند.....

(پاره هایی از کتاب «دختر پرتقالی»نوشتهءjostein gaarder)

هیچ نظری موجود نیست: