۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

211

زندگی همه جا اینهمه نگرانی داره؟!همه جا باید نگران حماقت و نفهمی دیگران و خودت باشی؟اگه کسی داستانِ شهرزاد رو از وبلاگ باباش خونده باشه،فکرای من به نظرش لوس و مسخره اس...وبهش حق می دم...اما همهءبچه ها کم و بیش مث شهرزادن...نمیشه فهمید درونشون چه خبره...نمی تون یا نمی خوان بگن..حتی نانا...این چند روزه چند بار بغض سنگین نانا رو دیده باشم خوبه؟...تلاششو برای فرو بردن بغض؟ش...واشکایی که از بس تند تند چشماشو پاک میکنه فرو نمیریزن اما چشماشو خیس می کنن...وحالام که مدرسه براش شده یه کابوس و تمام سعیشو می کنه که هر چه دیرتر برسه و هر چه زودتر برگرده...
***
دیروز جلسه برای آشنایی با معلمها بود...در حدی رنگ و روغن کاری شده که انگار ماشین عروس پشت در مدرسه منتظره...با دیدن اون وضع ولبخندهای دروغین تصنعی وحشتناکشون،فوری فهمیدم که ثبت نامش اینجا چه اشتباه بزرگی بود...آدمای این شکلی آرامش کمتری دارن...فقط مدیرشون ظاهر و باطنش مث آدمیزاد بود...رفتم از ماجرای دیشب نانا گفتم...از اینکه مشاور مدرسه!گفته بوده که با آی پدش تو خونهء همه رو میبینه و اگه کسی کار بدی کنه پستونک تو دهنش میذاره...از اینکه صدای فریاد معلمشو تو روز هفتم مهر-به این دلیل که یه بچه پرده رو کنار زد- از تو حیاط شنیدم ...و اینکه بچه ها از فریادی که سر کس دیگه ای کشیده بشه هم میترسن...قول داد که پیگیری کنه...

هیچ نظری موجود نیست: