۱۳۹۲ بهمن ۴, جمعه

273

داستان تدریس من ،یه داستان خنده دار ترحم برانگیز وباور نکردنی شده...اینکه من اینهمه با این آقای مدیر گروه که چندین سال بعد از من فارغ التحصیل شده و چندین سال بعد من اومده اینجا داره درس میده اینقدر رو دربایستی داشته باشم ،که نتونم بگم :نه.نمیام.تمام.
امسال دست به دامن خانم کاف شدم.گفتم بخاطر اینهمه سال همکاریِ خوب باید این کارو برام بکنه.بهش گفتم گاهی شبا از دست دانشکده خوابم نمیبره و گریه میکنم...گفتم که ترم قبلم رو حرف خودش حساب کرده بودم که گفته پدر آقامدیر بستریه و...
گفت که میترسه که اگه یه ترم نیام ،دیگه نیام ولی قول دادم که اینطور نشه ...کی باور میکنه که برای همچین چیزی دارم اینهمه منت زمین و زمان رو میذارم رو سر خودم...خلاصه که راضی شد...وقتی خبرشو بهم داد،بهش گفتم شیرینی داره.خدا می دونه خودش چقدر منت سرم گذاشت که به چه سختی برنامه رو درست کرده و من با شرمندگی زمینو نگاه می کردم و عذرخواهی می کردم و قول جبران می دادم...
خیال نمی کنم همه اش تقصیر بی عرضگی من باشه ...اصل قضیه اخلاق ویژهء آقا مدیره و خوبی وادب بی اندازه اش...
حالا برای این شش ماه نگرانم...که چیکار می خوام بکنم...که حرومش نکنم...

پاسخ کامنت باران(فیلتر شکنم کار نمیکنه):برو مرد حسابی!...الکی نگو!...به این میگن نگرانی!؟
لبخندش شکل تو بود...من خیلی دوستش دارم به تلافی اینکه شب سکوت کویر رو هیچ حالیم نمیشدتو اونهمه دوسش داشتی...چیه این موسیقی ستنی شما...!

هیچ نظری موجود نیست: