۱۳۹۳ خرداد ۱۱, یکشنبه

سالها پیش وقتی بچه مدرسه ای بودم ،سین توی نامه اش برام نوشت که جنگ چند وقت دیگه تمومه.باور نکردم.اینجوری بود اون وقتا.کسی باور نمیکرد.فک می کردیم تا آخرش همینه.اما شد.خیلی پرسیدم از کجا فهمیده بود.نگفت.فک کنم می گفت خودم حس کرده ام و مسخره بازی در میآورد و میبردش تو شوخی و اینا.
این روزام من حس می کنم آخراشه.داره تموم میشه.تو شرایطی که هیچکدوممون فکرشم نمی کنیم
***
یکی از بچه های هم دانشگاهی قدیمی یه کار جالبی کرده؛خیلی جالب.یه دفتر برداشته یه مقدمه با خط خوش اولش نوشته و پست کرده واسه یکی دیگه از بچه ها و قراره که دست به دست بشه این دفتر و هر کی یه چیزی توش بنویسه تا دوباره برگرده دست خودش و بعد چاپش کنه.از دیدن دست خط اون چند نفری که پیش از من نوشته بودن کلی ذوق زده شده بودم.من چیزی ننوشتم فقط ازشون تشکر کردم ؛هم از اولی و هم از بقیه.البته متن اون ترانه ای که ماری هاپکینز خونده هم نوشتم و توصیه به شنیدنش.سه خردادم گردهمایی داشتیم تو دانشگاه که ما نرفتیم.

هیچ نظری موجود نیست: