۱۳۹۳ اسفند ۱۷, یکشنبه

387

«هنوز مجرد بود انگار.قبر بابا بزرگ گم شده بود انگار.شاید مدفون شده بود زیر آوار یا بهمن.عمو کوچیکه دنبالش میگشت.همه بهش میگفتن باید سر و سامون بگیری.میگفت نمی تونه.باید اون قبرو پیداش کنه.و پیدا کرد.خوشحال بود...همه گفتن :باید...حالا وقتشه ..اما اون گوش نمی کرد.خودشو می زد به اون راه.تو خوابم من داشتم به باهار می گفتم من می دونم عمو کوچیکه کجا در می ره.از اون قبر ،از بابا بزرگ دل نمی کنه.همه اش اون جاست...انگار دلش برای بابا بزرگ تنگ شده باشه خیلی.انگار زندگی رو،دنیا رو، دوست نداشته باشه.»
***
بابا هی زمین می فروخت.از زمینایی که از بابا بزرگ بهش ارث رسید.همین الآنشم یه عالمه زمین براش مونده.عموها و عمه های دیگه ام همینطور.اما چند سال پیش یه کسی گفت عمو کوچیکه وقت تقسیم ارث گفته من هیچی نمی خوام.توی یکی از خونه هابابابزرگ ،ته کوچه ی بن بست ِ بابا بزرگ(میشه گفت بدترینش)ساکن شد و مامان بزرگ شریک زندگیش شد تا همین حالا.مامان بزرگی که عمو کوچیکه رو از تولد تا دو سالگی سپرده بود به "شیرین"...
***

انگار هیچوقت با هیچکس حرفاشو نزده.انگار رازهایی داره که به هیچکس نمیگه.با همه حرف می زنه و می خنده،شوخی میکنه اما من فکر نمی کنم آدم شادی باشه...انگار یه غصه های خییلی خیلی بزرگی داره.
عموا همه یه جورای خاصین...ِِا..چقد عجیبه.دایی ها هم همینطور...خاله هام ...و مامان...خدای من...هیچ وقت دقت نکرده بودم..فقط عمه هان که معمولین ...دارم فکر می کنم تو خونواده ای بزرگ شدم که همه عجیب غریبن...قاطی،دیوونه،غیر قابل تحمل و به شدت "جذاب"

هیچ نظری موجود نیست: