۱۳۹۴ خرداد ۶, چهارشنبه

399

من با کامپیوتر مشغول بودم.نانا اومده بود تو اتاق و هی می گفت بیا پیش من....من تا ظهر دانشکده بودم و اون خونه ی دوستش.حالا یکساعتی بعد از ناهار ساعت دو بود.گفتم نمیشه هر چی میگه اطاعت بشه.اونم در جا...یک کم صبر کنه تا نوشتن من تموم بشه.بعد که رفتم پیشش گفت آخه عصبی شده بودم.نفهمیدی؟   گفتم نه .چرا؟   گفت آخه از صب پیشم نبودی.حالا دارم آروم میشم.حالا آرامش پیدا کردم!
یه شبم تو تبریز گفت من استرس دارم.گفتم چرا؟گفت نمی دونم .فک کنم برای این باشه که از خونه مون خیلی دور شدیم!
شایدم این حرفا برای بچه های امروزی عجیب نیست.اما من انتظارشو ندارم.
همیشه همینطوربوده.ز بچگیش.اون خیلی خوب می فهمه مشکل چیه و معمولا" دلیلشم پیدا می کنه.براحتی آب خوردن اون چیزی که تو سرشه برات مجسم می کنه.همه ی ما میزان علاقه اش رو به خونواده مون می دونیم.می دونیم که چقدر برای محبتی که باید بینمون باشه احترام قائله.یه با به لیلی گفت ا...؟یعنی قد من از تو بلند تر میشه؟و وقتی جواب آره ممکنه رو شنید با خوشحالی گفت بس بیا اون موقع من و تو...گوشتو بیار(بقیه رو تو گوشش گفت)  (:
برعکس لیلی...لیلی می تونه گریه کنه یا عصبانی و نگران بشه در حد....(آخر آخرش...نمیدونم چیه) و ندونه چرا.اصلا" اصلا" اصلا" اگه بدونه هم نمی تونه بگه
***
و تفاوت آدما حتی وقتی خواهر برادرن در این حده و من که فک می کنم هر حکایتی تو این دنیا یه حکمتی داره چه تفسیری باید داشته باشم جز اینکه:
بعضی آدما باید از بعضی آدما نگهداری کنن...؟
****
دیروز لیلی منو مجبور* کرد بریم سینما برای دیدن یکی دیگه از فیلمای هنر و تجربه: " پریدن از ارتفاع کم" .بی ارتباط نبود با همینا که نوشتم.بی ارتباط نبود با بحثای همین چند روزه ...

هیچ نظری موجود نیست: