۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

396

این دور و برا اردیبهشتی زیاده.اما اردی بهشت برای من فقط تولد یک نفره.عجیبه که هیچوقت این تاریخ رو یادم نمیره و معمولا بدون کادو برگزار میکنم.امسال صبح زود براش مسیج تبریک فرستادم با یک عالمه اسمایلی لبخند،بوسه و دوستت دارم...
بیدار بود و همون وقت جواب داد:
«خوشحالم از داشتن تو...
این روزها خیلی بیقرار و دلتنگم...برای مسائل ساده ی زندگی هم دلیل می خواهم.مثل بچه ای که با بی صبری نبود مادر را اشک می ریزد.فکر می کنم سن که بالا می رود شکننده می شوی و هوای چشمانت همیشه بارانی...بیطاقت می شوی بخاطر یک کشمکش کودکانه،بخاطر فرزندی که خودخواهانه همه ی دنیا را می خواهد،بخاطر شادی های کوچکی که از تو دریغ شده...فکر می کنم اینهمه بیقراری بخاطر تولد چهل و چهار سالگی باشد.دلت می لرزد؛چه صدای پای یک دوست را بشنوی چه صدای فریاد فرزندت...شاید روز آمدنت ،روز رفتنت هم باشد...یعنی که از زندگی کردن خسته شده ای.چقدر،چقدر از ابراز محبتهای خواهرانت خوشحال می شوی...می گویی چه فرصتی!شاید این آخرین تبریک تولد باشد.قدر این محبتها را بیشتر بدانم.»

دلداری های من ناشیانه وتهوع آور بودند.طبق معمول ):

هیچ نظری موجود نیست: