۱۳۹۴ شهریور ۱۱, چهارشنبه

سفر/تابستان94/مرداد/1

حمام خونه ی مادر بزرگ، یه پنجره رو به شرق داشت؛ یه توری سبز پوشونده بودش.خیلی کوچیک نبود وهمیشه باز بود.از توی حموم میتونستم بامها و پنجره های زیادی ببینم اما فکر می کردم اونا این پنجره ی باز رو یه حفره ی سیاه میبینن .از باز گذاشتنش نمی ترسیدم.مامان میگفت ببندین سرما می خورین.گوش نمیدادم.صبح ها حموم می رفتیم.مامان بزرگ می گفت شب کولر روشنه.
آفتاب صبح می تابید مستقیم به دونه های آبی که از دوش میبارید و رنگین کمونیش می کرد. با آب رنگین کمونی خودمونو می شستیم...نانا هم از دیدن رنگین کمونی که میتونست بهش دست بزنه خوشحال میشد.
***
مامان زندگی نمی کرد.
اون  ویژه بود،منحصر به فرد...بلا هایی که این شهر نکبت به سرش آورد شاید بابت همین بود...این شهر حسود و تنگ نظر بود.تاب دیدن زیبایی نداشت.برا همینم روز به روز زشت تر و بد ترکیب تر میشه.
"تابستان" هم این بار بهم گفت  که توی حیاط خونه اولی بیادش میاره با روسریهای کوچیکی که بندهاش از پشت گردنش چرخیده بود ....تابستان بهم اطمینان می داد که کارم درسته...دلم می خواست باهاش حرف بزنم بس که بهم حق می داد...اما زیاد جور نشد.

***
هزار خاطره رو زیر و رو می کنیم...
کاف می گه اون بازیا،بچگیا،تو کوچه ول بودیم،...چی شدن؟ کجان؟ من میگم لابد تو حافظه ی درختا...
بعد که میام تو کوچه از درختا می پرسم.اما خیلی  خسته به نظر میان.لایه ی گردو خاکی که پوشونده تشون،پیر و عصبی نشونشون میده.

هیچ نظری موجود نیست: