۱۳۹۴ شهریور ۲۹, یکشنبه

418

و نباید هیچوقت فراموش کنم که باهار امروز با بردن لیلی به دانشگاه و گرفتن اتاق تو خوابگاه و ...چه لطف بزرگی در حقم کرد...من میگم خدا تکه تکه اس و روی زمینه تو باور نکن...

***

         به خوابگاهیا گفتم دلم می خواست لیلی رو امروز رسونده بودم به پروازی برای اون دور دورا که آدم تر هستن نه تهران.اینهمه نمی ترسیدم اگه اینطور میشد.اما حالا نگرانی اینکه باید  برای گرفتن یه تخت تو یه اتاق کوچیک باید از هفت خان بگذره و با چند تا دیو سیاه دست و پنجه نرم کنه،خداحافظی رو تلخ کرده.
خوابگاهیا که اکثرا تهران نشینن از روزهای خوش دانشگاه ،بخصوص روزای اول می گن و خیال میکنن من از اون مهربونام که دلم تنگ دخترکم شده...اگه اینطور بود آرزوی رفتنش از این مملکت رو نداشتم.
فک میکنم ینی هنوز نفهمیده ان چه خبره؟!
***
    متاسفانه همیشه از حیوونا ترسیده ام.از سگ ها بخصوص.از نگاهشون هیچی نمی فهمم.از هیچ عکس العملشون ،مطمئن نیستم.چه جور باید نگاهش کنم،نوازشش کنم،حتی بهش غذا بدم که یک دفعه حمله نکنه و دستمو گاز نگیره.برا همین دور ارتباط با حیوونا رو کاملا خط کشیدم .وخودمو قانع کردم که خیلیم مهم نیست.بعد سعی کردم بچسبم به همین آدما ویاد بگیرم با دلایل منطقی دیگران و خودم رو قانع کنم.
حالا پشت اون میزا کسانی نشسته ان که دیگه در موردشون حرف زدن بی معنیه.من این یکی رو دیگه اصلا بلد نشده ام...طرف کاملا شکل یه آدمه اما خوابشم نبین که بری بگی آقا من دانشجو ام و اتاقمو می خوام،کلیدشو که دستته بده.
تو باید بدونی که آیا باید حمله کنی ،با یه چوب بزنی و اون کلید رو از لای دندو ناش بکشی بیرون،یا باید خودتو به موش مردگی بزنی و ادای یه گدای بدبخت گرسنه رو در بیاری تا دلش برات بسوزه ،یا تملق و چاپلوسی کنی تا ذوق کنه یا بیخیال بشی و دنبال صاحبش بگردی که با یه اشاره ی اون کارت راه بیفته ...
در هر صورت توبرای گرفتن حق خودت ،باید دروغ بشنوی و در جوابش حتما دروغ بگی.
عمو نبی می گه من دیگه باور کرده ام تو این دنیا آدم خوب نیست مگه تو دنیای دیگه.....

هیچ نظری موجود نیست: