۱۳۹۵ مرداد ۲۵, دوشنبه

یاد لِی لی...

روی هم رفته سه بار گریه اش رو به یاد میارم.اون کم گریه می کرد.برعکس بابک  که تا ناراحت بشه بغض می کنه و اگه بیشتر شد یه گریه غلیظ راه می ندازه .مث اون دفعه که گفتم مشقشو باید دوباره بنویسه :)

اولی روزی بود که می خواست بره دیدن عمو پورنگ و آقای بابا برنامه ی رفتن به جای دیگه رو داشت.یادم مونده چون برام خنده دار بود که برای پورنگ گریه می کرد همون وقتم ازش با اون اشکا یه عکس گرفتم.اتفاقا بالاخره بردمش و چه برنا مه ای ام بود!
دومی اولین وتا الان آخرین باری بود که من گفتم از خونه می رم و آقای بابا گفت باشه ...گمونم پیش دانشگاهی بود.اومد بغلم کرد در حالیکه گریه می کرد.برام دور از انتظار بود.وسط گریه هاش می گفت نرو ....شنیدن اون کلمه خشکم زد.بلافاصله  گفتم من همون کاری رو می کنم که تو بگی...
و دفعه ی سوم همین دفعه ی لعنتی....و  تقصیر آقای بابا بود یا من که به لیلی  گفته بودم باید با باباش حرف بزنه.رفتم تو اتاقش و منتظر همه چی بودم جز چشمهایی که ازگریه سرخ شده بودن .....دویدم دست آقای بابا رو گرفتم و بلندش کردم و بردمش سمت اتاق لِی لی .طوری که شنیده نشه دم گوشم  می گفت "بی تا....نه....به خدا اشتباهه".اما حال من جوری نبود که نیاد. ازش خواستم که لیلی رو ببینه....

هیچ نظری موجود نیست: