۱۳۹۵ شهریور ۲۰, شنبه

آب و آفتاب

ساحل شلوغه.خیلی.انقدر که عجیب باشه . پر از"مرد"ها و "بچه" هایی که  تو آب مشغول شنا یا آب بازی یا آفتاب گرفتنن  و"زن "هایی که بیرون از آب منتظر ایستاده ان.یادم نمیاد آخرین تابستونی که اومده بودیم کی بوده اما این اندازه ی شلوغی رو یادم نمیاد...
.پرده های محدوده ی شنای بانوان رو جمع کرده اند و زهرا خانوم می گه که  طوفان های روزهای اخیر خراب  کرده بودشون ،اما با همه ی تشنگی سالها برای به آب زدن اگه درست بودنم، نمی رفتم ؛ مثل نرفتن به پارک بانوان که "ح" اصرار داره بریم برای دوچرخه سواری و... ومن دائما دلخورش می کنم...
بعد همه ،تقریبا همه میگن سخت می گیری...حوصله ی فک کردن به این که درست میگن یا نه رو ندارم.همینه که هست.نمی تونم.
بابک اما تا اونجا که میشه به جای همه مون از آب و موج و آفتاب  لذت می بره ... آب روی تنش برق می زنه و آقتاب حسابی پوست صورتشو می سوزونه...

***

امروز صبح یه زلزله ی سه و نیم ریشتری بیدارم کرد.از زلزله به شکل شرم آوری می ترسم (: یکی از آرزوهام اینه که تو شرایط امروز صبح همونجا تو تخت به تکون خوردن خونه نگاه کنم و به صدای عجیب غریبش گوش کنم.
دیشب که شغالا زوزه های شبانه شونو شروع کرده بودن شکل زوزه ها بنظرم عجیب اومد.بعد فک کردم کاش از اون با هوشا بودم که اگه گاهی حرفی تو صدا هاشون باشه بفهممش...

***

هیچ نظری موجود نیست: