۱۳۹۵ مهر ۲۱, چهارشنبه


"ر"  از بعد از دیدار دوباره از پس سالها و سالها مایه ی تعجبم میشه فراوون...با اینکه تعجب من از خوبی غریب و غیر عادی اونه ، من همچنان ترسیده و بی اعتمادم و بیشتر از همه کنجکاو...چرا؟
آشنایی ما اتفاق خوبی نبود و هیچوقت نتونست تبدیل به دوستی و رفاقت بشه حتی به دشمنی نزدیکتر شد.و دلیلی که علاقه ای به ارتباط دوباره نداشتم این بود که فک می کردم این اون بود که به من روی خوش برای دوست شدن نشون نداد...تو دورانی که آدما شروع می کنند به ارتباط برقرار کردن با دنیای بزرگ...
اما بار دوم همه چی برعکس شد.من فاصله ام رو حفظ کردم.حتی نگاهش نمی کردم.اما...از غیبتهای من زودتر از همه با خبر میشد و فورا نگران میشد که نکنه دیگه نرم...با محبتی که ابرازش می کرد سراغمو می گرفت...و هنوزم...
       اینا عجیبه برام.سرم پر میشه از چراها ....از شک های بیمار گونه...فرصتی از بعد از دوست نشدنمون پیش نیومده بود که یه جور دیگه فک کنیم............اما جوابی پیدا نشد و منم بی خیالش شدم.
***
دیروز منم مث اون اما به بهانه ی فرستادن "تخم مرغ شانسی" لارا فابیان سراغی هم ازش گرفتم:
     "خیلی خوب بود، البته متنش وگرنه آوازش رو دوست نداشتم .علیرغم اینکه میگن زبان قشنگیه برای من دوست داشتنی نیست؛
واگر بیصدا حرکاتش رو نگاه کنی وزیر نویس رو انگار بیتاس با همه دیوونه بازیش..."
از اون وقت یه سوال جدید اضافه شد:
                   "ر" روح منو چه جوری دیده؟! چه جور منو همونطور شناخته که خودم خودمو؟!با اینهمه فاصله که گمان می کردم....؟


هیچ نظری موجود نیست: