۱۳۹۵ بهمن ۲۴, یکشنبه

امروز مصاحبه ی داریوش کریمی  با ابراهیم گلستان رو دیدم...اینجوری نمی خواستم...می خواستم اون بگه خ...ب تعریف کن.از اول اولش...بعدم هی نپره تو حرفش.آخر سر شروع کنه سوالاشو بپرسه...اما خوب نبود کار کریمی...اگر چه لابد کار سختی بود ...قطعا سخت...
از همه چی بیشتر از فحشاش خوشم می اومد:کودن.قزمیت...نفهم مث بز....خیلی ام تقصیر ندارم...بهتر از اونا چیزی نداشت.ینی نفهمیدم برای چی اومده بود وقتی هنوز نمی خواست در مورد روزگاری که باهاش سپری کرده و حال و روزی که داشته ان حرف بزنه ؛در حالیکه مشخص بود کریمی چیزی جز حرفای خاله زنکی در مورد فروغ و گلستان نمی خواست که اونم گیرش نیومد...گیرمون نیومد...هااا...دماغ عملی بوده فروغ 😑😮😕
خودمم تو این مورد،ینی زندگی به قول کریمی روزمره ی  آدم های مهمی که دوستشون دارم ، یه کم نه،بیشتر،فوضولم...اما می دونم این کار اشتباهه...لذتی که تو خوندن شعراشون هست هزار برابر بیشتر از دونستن داستانهای زندگیشونه.داستان هایی که معمولا قهرمانهای جالبی ندارن...
بهترین داستانی که از پشت صحنه ی شعرای فروغ شنیدم،همون خاطره ای بود که دکتر وزیری خودمون برامون تعریف می کرداز  وقتی اون و فروغ هر دو جز ایرانی های ایتالیا بودن ...دکتر دانشجو بود و فروغ نمی دونم.میگفت که شب با موهای تافت زده می خوابید.صب می دیدیم اومده یه طرف موهاش خوابیده یه طرف اون بالا تو هوا...ما ایرانیام کلی  خجالت می کشیدیم از این کاراش...
روح دوتاییشون شاد...

هیچ نظری موجود نیست: