۱۳۹۵ اسفند ۶, جمعه

اولین خداحافظی

معصومه رفت.دیروز صبح که داشتیم با آقای بابا وبابک تو نمایشگاه های اتومبیل می چرخیدیم اس ام اس باهار رسید.
دلم می خواست برای خدا حافظی باهاش می رفتم.دلم  قبرستون و آفتاب و خاک و گریه خواسته بود.که فقط گریه اش بهم رسید.
و عجیب بود .خیلی.چون "هیچ" وقت همچین چیزی نخواسته بودم.هیچ وقت.
گمونم ابراهیمی بود که جایی همچین چیزی نوشته بود که اگر بمیرم ناراحت نیستم چون بی هیچ حسرتی می میرم.هر چی که خواسته ام تجربه کرده ام.
برای معصومه هم دوست دارم این جور فکر کنم.
اون به استقبال مرگ رفت .مدتها بود که آرزوشو داشت.گمون نکنم برای اینکه زندگیش سختی داشت.نه اون قدری که ....پس لابد مث ابراهیمی همه ی اون چیزی که از زندگی می خواست رو تجربه کرده بود...
هزار تا سوال دارم که نمی دونم از کی بپرسم.مثلا اینکه چه فکری در باره ی مرگ می کرد که مشتاقش بود؟از کجا می دونست ...؟از یغمای گم و گور شده(کاملا با بد جنسی) که اونم مرگ رو می شناخت انگار، پرسیدم ،جواب نداد...

پس چی میگن اونهمه عکس پرو فایل و تو همه اشم خندیده...واقعی...با گل و درخت و بچه...

هیچ نظری موجود نیست: