۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

7

نانا با همه چی حرف میزنه.یه شب که از خرید یه تراکتور کوچولو هیجان زده بود خبر خریدشو به گربهءتوی خیابون می داد. کنار ویترین یه مغازه خم شده بود و با یه چیزی حرف میزد..پرسیدم گربهه رفته بود اون جا؟.گفت:نه تراکتوروبه چراغ نشون دادم.در واقع همهءچراغ ها زنده ان.از من می خواد به ساعت دیواری و آیفون بگم نگاهش نکنن.شمعک شومینه که روشنه فکر میکنه داره چشماشو بازوبسته می کنه...حتی اداشم در میاره.وقتی راضی میشه براش دوقاشق غذا بیارم؛میگه به کبابا بگو نیان.فقط پلو سفید می خوام.داریم از خونه می ریم بیرون صداشو میشنوم از پشت سرم .با مهربونی به صدفایی که جلو در آویزون کرده ام می گه:من زود برمی گردم .خوب؟...تابشون میده و میاد.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام. بازم تو خیلی خوبی که این بچه اینهمه خوب بوده و هست... ببین من یه قطب بیشتر ندارم... یه هو گمم نکنیا...