۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

12

اون وقتا که جنگ بود،همه برای آدمایی که کشته میشدن گریه می کردن،من برای ساختمونا و درختا و حتی خیابون شنی جلو خونه مون.برای همسایه هامون که همه زنده بودن اما دیگه همسایه ما نبودن...آخ نه .مریم تو یکی از آتش سوزیهای اول انقلاب همراه باباش سوخت وآذر خانوم که موهاش به کمرش می رسید،مامان آزاده تپلی هم مرد.برای من فرقی نمی کرد .من دیگه هیچوقت اونا رو نمی دیدم.
حالا همه آزادی سیاسی می خوان من اما همون ساختمونا ودرختا و...

اسم این چیه جز بی رحمی؟برای این که به خودم دلداری بدم می نویسم که حاضرم جونمو بدم ودوباره اون شهر و خونه مث اولشون بشن وبچه یی باشه که توی اون دشتهای باز از دوچرخه سواری سیر نشه حتی اگه اون ،بچهءمن نباشه...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام...بازم بگو دیگر دوست نیستم...!!!! هستی.