۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

24

مینویسم وپاک می کنم.دیگه نمی تونم دو نخ نازک رو به هم گره بزنم تا برسه به آسمون ریسمون به هم بافتن.نخها شاید نازک شدن خیلی.عین تارای عنکبوت...
به سال نودفکر میکنم.هیچی....،هشتاد ونه،هیچی.هشتاد وهشت،هیچی...همه اش که همینه.
next رومی زنم .پشت سر هم.اما همهء صفحه سفیده.گهگاهی اگر تصویری هم بیاد بیصداست و بریده بریده...هیچی نیست که بشه دید.
فراموشی وخاموشی.
................
اون دور دورا یه بچه میبینم که توی یه دشت بزرگ بزرگ زیر یه آسمون وسیع وسیع داره گلای صحرایی می چینه و سنگای رنگی جویبارو  جمع میکنه...
..............
من اما اینروزا نزدیکترین آرزوم شاید این باشه که گونه های خودمو ببوسم*
..............
صدای پاهای نانا رو میشنوم روی کف سرد خونه ،که از خواب بیدار شده و داره میدوه  که بیاد تو بغلم.من ماسک خنده ام (دلقکم)رو با یه سرعت باور نکردنی میگذارم رو صورتم وروزی از روزای سال نود و یک...

*از گوگل پلاس Mehrzad Mirzaei

۲ نظر:

مهرزاد گفت...

گوگل پلاس من؟
مطمئنی؟
سلام
سال نو مبارک!
سال نو کلن چیز غمگینیه اما تو شاد باش
ضمنن اونایی که میگن عشق دلیل نمیخواد برن بستری شن به نطرم

Unknown گفت...

سلام و مرسی.