۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

من ونانا/4

دومین روز بود که به مهد میرفت.دیروزش ناراحت شده بود چون به نظرش هم طولانی بود هم بعضی بچه ها با صدای بلند داد زده بودن.نمیدونم چرا بچه های من اینهمه از صدای بلند اذیت میشن.به مربیش گفتم :اگه خسته شد به من زنگ بزنید سریع میام.گفت: بله ،چشم.
بعد از سه ساعت متعجب از اینکه نانا خسته نشده رفتم دنبالش.پرسیدم:بهانه نگرفت؟!نگفت زنگ بزنید؟گفت:چرا.ما گفتیم زنگ زدیم به مامانت ...میاد حالا...
رو سرم شاخای نامرئی سبز شدن.می خواستم بپرسم:چرا خانوم باهوش!؟خواستین اعتمادشو به من.....نپرسیدم....تشکر کردم  وخداحافظی.
****
امروز با حال گرفته،جنگ و دعواونگرانی  آماده شدیم برای رفتن به مهد...در پارکینگ که باز شد،چشمش که به قطره های بارون بهاری افتاد گفت:من عاشق "رینینگ"م...

۱ نظر:

خوان گفت...

چه کاریه بچه رو غربزده بارآوردین
مگه بارون چشه
سلام