۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

من و خدا/2


سه شنبه-صدای نانا که از اتاق داد میزنه اول گوشامو بیدار می کنه.میخوام مث دیروز از جام تکون نخورم وبگم خودت پاشو بیا وتا آخرم سر حرفم بمونم اما نمیدونم چرا بلن میشم و خواب و بیدار میرم سمت اتاقش.یه مکث میکنم دم در ببینم حکمش چیه هنوز میخواد تو رختخواب بمونه یا بیدار میشه و میاد تو هال:بیا بغلم کن منو ببر .میام بگم کمرم درد می کنه-واقعا"درد میکنه- خودت راه بیا اما میشینم لبه تخت کولش می کنم و پا میشم.از تاریکی اتاق نانا داریم میایم بیرون که چند سانتی پام یه ...این چی بود؟!ماره؟! به سرعت میام عقب.فکر میکنم حتما"میاد به سمتم .ولی انگار ترسیده .میره زیر در.میدوم بیرون .نانا رو میذارم رومبل و ازش میخوام تکون نخوره.آقای بابا که ممکن بود اون موقع تو یه شهر دیگه یا تو یه جلسه مهم باشه،تونست تا 3-4 دقیقه دیگه خودشو برسونه خونه.باهم حساب مار طفلکی رو رسیدیم.البته اون موقع نمرد.آقای بابا تونست بفرستدش توی یه ظرف شیشه ای و با خودش ببره.همه مون ترسیده بودیم حتی آبان که اصن ماره رو ندید وبه خصوص آقای بابا که بعدش کلی سر ساختمون اوساکارا ترسونده بودنش که این یه بچه ماره و مادرش هم حتما"هست و ...

     خانوم "سین"شیشه گنده پشت اجاق گاز رو میندازه میشکنه.چه صدایی!خیلی نگران وناراحت میشه .بهش میگم اینجور وقتا فکر میکنم این یه بلا بود که اینطوری گذشت از کنارمون.اونوقت خوشحال میشم.توام ناراحت نباش.مث همین ماره که ممکن بود...

      من می گم خدا بود که امروز نذاشت نانا تنها بیاد ویه وقت اون ماره بترسوندش.نذاشت با پاهای خودش با اون پوستای نازک  ولطیفشون بیاد.نذاشت آبان صب وقت رفتن به مدرسه ماره رو ببیندش.نذاشت ماره ما رو نیش بزنه...آقای بابا میگه اگه زده بود چی میگفتی؟...من ساکت میشم و فکر می کنم.اونوقت یاد پارسال می افتم که وقتی در اوج شادی و خوشی با اسکیتای تازه ام زمین خوردم و پام شکست چطور یقهءخدا رو گرفته بودم و باگریه و فریاد می گفتم چرا؟تازه همه چی داشت خوب می شد؟چرا اینهمه بیرحمی؟والبته بعدش که حالم بهتر شد فکرای بهتری کردم.میدونم که مسخره اس.خیلیم مسخره اس اینکه...(نمیگم چی).اما من تو رو "می خوام".می خوامت تا وقتی مواظبمی یه عالمه خوشحال بشم و وقتی پام میشکنه شبا بگم بغلم کن تا خوابم ببره وتو موهامو نوازش کنی واشکامو پاک کنی وبگی خوب میشی...

      مریم-یه دانشجوی خوب باسواد که خیلی دوستش دارم-برام یه مسیج داده بود که:«دیگر آفریدن هیچ خدایی به دردسرش نمی ارزد!!!» ویکی دیگه:«پروردگار من!پروردگار من!چرا مرا تنها گذاشتی؟(واپسین کلام مسیح بر صلیب)»

      با خدای مسیح و محمد وابراهیم وموسی وبقیه کاری ندارم؛حتی به بی خدایی مریم که هنوز خیلی جوونه هم اعتراضی ندارم؛ترسا میگه خدایی که نشه اثباتش کرد به درد نمیخوره؛اما خدای من برام خوبه...واگه نبود ،تنهاتر بودم...

       و فقط می خواستم یادم باشه...

هیچ نظری موجود نیست: