۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

روزی روزگاری دزد و پلیس...

نمی تونستم به "نانا"بفهمونم که پلیسا خوبن،بیخودی جریمه مون نمی کنن،کمک میکنن که امنیت داشته باشیم وآدمای خوب نباید حساب پلیسا رو برسن تا اینکه...
                                                                       ***
آقای "ح" از دوستای آقای باباست که اون خیلی دوستش داره و بهش نزدیکه.دوستیشون با همکار بودن شروع شد .اون از آدمای خوب روزگاره.الآن سال هاست تو اداره داره کار می کنه .کار واقعی وخدمت واقعی به خلق خدا(این فقط یه شعار نیست).من که سال ها باکارمندای زیادی سر و کار داشتم می دونم که هم میشه یه کارمند وظیفه شناس موقع شناس بود هم میشه از این شغل(حداقل تو رشتهءما)سوء استفاده کرد برای پر کردن جیب  و هم میشه "خدمت" کردبه خلق خدا،به مملکت،بدون بردن هیچ بهره ِمالی...البته بدون وقت شناسی_چند برابر ساعت اداری ...

آقای "ح" چهار برابر اون چیزی که باید کار میکنه و به اندازه همون"باید"حقوق می گیره نه بیشتر وبه نظر من این احمقانه نیست.اون تو اکثر مهمونیا مون خسته اس و همونطور نشسته خوابش می بره.همه به این چرت زدن هاش می خندن و در موردشون جک میسازن اما اون جواب همه رو با لبخند می ده؛حتی خودشم همراهی می کنه.از خوش سفرترین آدمای دنیاس وعاشق خانوادشه.اینا رو میگم که بگم اون روی هم رفته آدم خشنی نیست..

هیچوقت باکسی اونطوری جدی بحث نمی کنه اما من که برعکس جروبحثو دوست دارم یکی دو بار سر اینکه "زندگی ما در ایران " در مقایسه با بقیه کشورا و اونچه که باید باشه خیلی بده،یه بحثایی باهاش راه انداخته ام...

                                                                 ***

داستان از اونجا شروع میشه که چند روزی صدای موسیقی بلندی خانواده آقای "ح"رو اذیت می کنه.اونا تو این فصل مجبور میشن پنجره ها رو ببندن اما این جواب نمیده. بعد از ظهرسه شنبه اس،دخترشون میگه این چه عروسییه که تموم نمیشه!الآن سه روزه...نمیتونم درس بخونم(از اون خرخونای روزگاره).آقای "ح"تصمیم می گیره زنگ بزنه به 110وبرای حل این مشکل از اونا کمک بگیره واین میشه سرآغاز یه اتفاق غیر قابل پیش بینی...بیست دقیقه می گذره و اونا نمیان.دوباره زنگ میزنه و اعتراض میکنه.این بار بعد چند دقیقه میرسن(فکر میکنم با توپ پر)میگن صدا از کجاس؟خانواده "ح"نمیدونن.اونا میگن ما نمیتونیم کاری بکنیم.آقای "ح"اعتراض می کنه و اونا میگیرن، میزنن، داد و بیداد راه میندازن وآخر سر دستبند وکلانتری...طوری که همه همسایه ها جمع میشن و این صحنه رو می بینن...

در این بین خانم "ح"به من زنگ میزنه و من به آقای بابا واون میره به کلانتری .بین جنگ و دعوایی که اونجا بر پاست آقای بابا به جوون صد و دهی میگه آقا !شما چون یه اسلحه به کمرته واین لباس تنته که نمیشه به هرکی باهات حرف میزنه دستبند بزنی(یا چیزی مث این)یارو یه هو آقای بابا رو هلش می ده و داد بیداد می کنه که چرا حرف مفت می زنی چرا فحش میدی .دو نفرشون دستای آقای بابا رو می گیرن وچیزی نمونده بوده که به دستای /اقای بابا هم تو خود کلانتری دستبند بزنن.آقای بابا میگه تلاش می کردن انقدر مارو عصبانی کنن تا ما عکس العمل نشون بدیم.

باتلفن زدن به هر چی کله گنده ئ آشنا ،آقای "ح"از دست جوونکای 110نجات پیدا میکنه و یه شکایتم بر علیه شون می نویسه..آقای بابا و دوست دیگه اش میگن اون موقع شروع کرده بودن به دروغ گفتن که آقای "ح" اونا رو زده و حتی رو شکمشون رو زخمی کرده بودن و می گفته ان این کار آقای"ح"بوده.ومیگن اگه می موند تا صب کتکش میزدن و میگن مردم بیچاره ای که گرفتار اینا میشن و کسی روندارن که...
تا چند روز همه مون تلو تلو می خوریم از شوک این جریان...پلیس؟!
چند روز بعد از شکایت آقای "ح"می پرسم؛میگه:خسته شده دیگه....


۲ نظر:

مهرزاد گفت...

اینجا ظاهرا باید مشکلاتتو خودت حل کنی و از پلیس کمک نخوای

Unknown گفت...

من نمیدونستم اما دیگه یاد گرفتم.