۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

41

چه راحت میشه که یه قسمت از زندگی آدم پاک پاک بشه.زمانش بگذره.مکانش نابود بشه.آدماشو گم کنی و وقتی پیداشون کردی همه چی رو فراموش کرده باشن...

دلم برای باهار تنگ شده.برای مهربونی عجیب غریب و بی دریغش.
یه روز شاید تو راه  دبیرستان....نه چون چادر سرمون نبود فک کنم.دستام یخ زده بود.مث همیشه.خیلی سرد بود.خشک و سرد.دستمو که گرفت انگار دستای خود خدا بود.گفتم چطور تو این هوا؟گفت من فقط دستامو مشت می کنم و میذارم تو جیبم.پارسال که اومد اینجا ،وقتی پای من شکسته بود برامون بلال خرید.دیگه نخوردیم تا حالا.

هیچ نظری موجود نیست: