۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

با همدیگه

امروز ،عالی بود من و نانا رفتیم تو پارکینگ "جری"رو شستیم.حسابی برق انداختیمش.نانا هم بعد از مدتها که من درگیر آبان بودم ونمی تونستم بیارمش بیرون،یه کمی بازی کرد(اگرچه اونجا خبری از آفتاب نبود).بعدش اومدیم بالا وجلو در خونه رو که حسابی گرد و خاکی وتارعنکبوتی و مورچه ای و برگ خشک شده ای بود شستیم .با اینکه وسطاش خیلی دعوامون میشد،هوام حسابی شرجی بود،اما خوب بود.بعد که اومدم خونه قبل از شستن دستام بو کردمشون؛بوی خاک می دادن.نه.بوی گِل.حیفم اومد اون بوی خوبو با بوی صابون عوض کنم...
***
خیلی سعی کرده ام که به آبان و آقای بابا حالی کنم که اگه تو کارای خونه شریک بشن ،خودشون حس خوبی پیدا می کنن،اما حالیشون نمیشه.فکر می کنن می خوام کار خودمو کمتر کنم.اشتباه می کنن.همه می دونن کار من کم هست.متنفرم از اینکه مث اسب  کار کنم.اونم  کار خونه.ترجیح میدم همه جا به هم بریزه  تا ...
نانا می فهمه که با هم تمیز کاری کردن خوبه.لابد چون هنوز کوچیکه.کاش بتونم این حس خوب رو براش نگه دارم ...

هیچ نظری موجود نیست: