۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

76

این ترم دوتا دانشجوی لر دارم.یکیشون خیلی شبیه زن مرحوم دایی غلامرضاس.انگار جوونیای اونه.حالت نگاهش حتی .و حرکاتش.صداش و حرف زدنش.دوستش دارم.نمیدونم به خاطر خطهای قوی ونترسیه که میکشه یا بخاطر اینکه انگار میشناختمش ،انگار آشنا بوده باهام.و اونم منودوست داره .نمیدونم چرا...لابد فهمیده که دوستش دارم...
کلا" این ترمیا خوبن.با هم از کلاس لذت میبریم.برعکس ترم قبل.
***
امروز مستر لمون دعوتمون کرده بود برای دیدن نمایش بچه هاش تو تالار...آقای بابا نوبت دندونپزشکی داشت.منو به زور فرستاد.دوست ندارم  برم چون گریه میکنم.رفتم و باز گریه کردم...خیلیا گریه کردن ..اون آقای پیرمرد که انگار خیلی استاد بود هم همینطور.که گفت کدوم هنر پیشه تئاتری پیدا میشه که بتونه یکی از این تابلوهایی که این بچه ها امروز خلق کردن،خلق کنه؟...من زیاد از نمایش سر در نیاوردم ،اما اون تابلوهای زیبا رو میفهمیدم...
***
میسیز چری و مستر لمون عجیب غریبن.انگار تو این مملکت نیستن.انگار اروپان...
وقتی تو جلسه دانشکده،آقای مدیر گروه وبعضیای دیگه اصرار دارن که ما میتونیم بچه ها رو علاقمند وکوشا کنیم،مسئولین دانشگاهو رو همراه کنیم و...و...و... و من اصرار دارم که همه چی به همه چی وابسته اس و اگه نسرین آزاد نشه و اقتصاد درس نشه و...و...و...،مام نمیتونیم کاری کنیم؛یاد اون دوتا (میسیز چری و مستر لمون)می افتم که تو همین مملکت کاری کرده ان کارستون...بعدش دیگه اصرار نمی کنم....

۳ نظر:

پلوتنیکوف گفت...

آدم هیچوقت نمیفهمه چرا چیزیو یا کسیو دوست داره
+
----
+
همیشه باید کاری کرد هرچی

Unknown گفت...

به اون جمله اول خودتونم اعتقاد ندارید.یادم میاد یه جایی خونده ام ازخودتون که دوست داشتن بی دلیل نمیشه و منم همینطور فکر میکنم.

Unknown گفت...

حتی بیهوده!؟