۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

شهر و خانهءناتالیای من...

روبرتا به جوزپه
رم،4جولای
جوزپه ی عزیز!
دیشب فیلم آلبریکو را نشان دادند؛انحراف.در سالن خصوصی نمایشش دادند.در فلامینیا؛کنار رود ته وه ره.خیلی موفق بود.خیلی ها آمده بودند.آلبریکو نبود.به او تلفن کرده بودم.گفته بود که نمی آید چون که سرش درد می کرد.نادیا،سالواتوره،آدلمو،همه ِآن دوستانی که وقتی می روم به او سر بزنم آن جا میبینمشان،آمده بودند.نادیا کلاه کوچک گردی از حصیر سیاه سرش گذاشته بود.
فیلم زیباست.خوب ساخته شده است.همه ِفیلم در خانه ای در روستایی جریان دارد.اتاق ها بزرگ هستند و نیمه خالی؛با پرده هایی سفید در کوران باد؛وکف زمین ،آجری.نور خیلی سفیدی داشت....

***
جوزپه به آلبریکو
پرینستن،27 فوریه
آلبریکوی عزیز!
برایم مینویسی «پدر مهربان»،انگار که من کشیش باشم.به هر حال از نامه ی کوتاهت متشکرم.در طول زندگی نامه های زیادی از تو دریافت نکرده ام.این را در کیف پولم نگه می دارم.روی قلبم؛مثل گوهری نایاب و گران قیمت.برایم می نویسی:«اگر می آمدم سرت را شلوغ می کردم و کافی است».روی«کافی است»به فکر می افتم.از خودم پرسیدم آیا به راستی فکر می کنی که ملاقات با تو،چیزی غیر از معنای شلوغی در من بر نمی انگیزد؟

***
جوزپه به لوکرتزیا
پرینستن،4 آگوست
.....

***