۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

85

اولش که توصف ایستادی و  از پله ها بالا میری چشمت به اون تاریکی عجیب و غریب با ستاره های درخشانش بیفته.بعد دنبال ماه بگردی وپشت سرت ببینیش.بعد هی برگردی نگاش کنی هی از پله بالا بری.بازم برگردی ببینیش وبازم وبازم وبازم  ببینیش تو آسمونی که نه سیاهه نه آبی  و بعد انگار به زور هـُلِت میدن بری تو زیر سقف ومهماندارهایی بهت خوش آمد بگن که زیادی مهربونن(لابد صبای زود این جوری میشن یا چون بلیطا گرون شده ومیشه دستور دارن).....بعدش بشینی روی صندلی و چند دقیقه بعدش بری رو به همون آسمون.بعد با خودت بگی کاش همینطور کج بمونه رو به بالا و صاف نشه ;که هی بره بالاتر و بالاترو...بعد ش طلوع خورشیدُ ببینی بعد از چند وقت...(از کی طلوع رو ندیده ام؟)واون نورزرد ِ زرد بیاد روی سقف و سر و صورت آدما.بعد نانا بگه صورت توهم خورشیدی شده .بعد فرود و بعد بگی خوب دیگه تموم شد.افتادی زمین خانوم!بعدش بری جلو اون در باز کوچیک وببینی که تمیزترین و بارونی ترین وتازه ترین و خورشیدی ترین و...ینی هرچی بگم کم گفته ام،نسیم دنیا بیاد به استقبالت و باهات روبوسی کنه و زمین خیس و تمیزی آسمون و زمین وهوا و اون دشت سبز و ....وبگی نمی خوام از اینجا برم....اما هنوزم تموم نشده باشه....وبعدشم آقای بابا که از دور با لبخند همیشگیش  تروتمیز و شیک وپیک-در حالیکه ازش خواسته بودم نیاد-اومده ودرست وقتی دارم به بچه ها میگم بابا نمیاد ،اون دور  ...
بعدش به خودت بگی :چقدر زیاد!...
چند ساعت بعدش :نه ماه و نه خورشید....ما بیرون زمان ایستاده ایم*
«...صبح زیبای شنبهء13آبان »

*در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و نه آفتاب
ما بیرون زمان ایستاده ایم
«شاملو»

هیچ نظری موجود نیست: