۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

غروب3

نمیدونم چرا باهاش کنار نمیام.دیوونه ام انگار و احمق.از چهل سالگیم خجالت میکشم.اونوقتی که دکتر گفت پیر چشمی خجالت کشیدم.اونوقتی که"..."گفت شما که هنوز چهل ساله نشدید...نه.....اونوقتی که"ع"پرسید:بچه؟ازدواج کردید؟! اونوقتی که...برا همین تعطیلش کردم وبلاگو....تا وقتی حالم کمی جا بیاد...نمیخوام زیاد کسی ببینتم.دوست ندارم دانشکده برم.
***
امروز گفته بودن باید برا گزینش بیای.مغز خانومه چوبی بود.بمن مربوط نبود ولی آخه میخواس بهم درس بده.از دستش کلافه شدم.خسته ام کرد.همه اش نه بود.شرکت در مراسم....،...-نه.   شرکت در راهپیمایی؟-نه.تسبیحات...-نه.....-دعای ...-نه.بعضی وقتام می گفتم-نه اصلا".هیچوقت....اونایی که میگفتم بلد نیستم یا یادم رفته رو مینشست میگفت برام.مثل نماز آیات و تیمم...تازه بهش گفته بودم بچه ام تنها میمونه و باید زود برم.اگه آدم بی اعصابی بودم ممکن بود بکشمش...واقعنا...
تشهدو یادم نمیومد.عجیب بود برا خودم اما خوب شد....با صدای قشنگی قرآن و قسمتایی از نمازو خوندم.چه قدر خودم خوشم اومد.ولی اون مث چوب بود.
وقتی در مورد حجاب گفت شاید ما نمیریم دنبالش که دلیل قابل قبولی براش پیدا کنیم خواستم بگم اگه توهم مث من دنبالش رفته بودی الآن این شکلی و این رنگی نبودی.اما فقط گفتم من خیلی دنبالش بوده ام.....
وقتی میرفتم بیرون گفت موهاتونم ببرین زیر مقنعه.نبردم
بمیرن الهی با این گزینششون
فکر کنم عاشق خانم "خ" حراستی خودمون بشم با اون صدای پر خندهءشادش .با اون چشمای خندون و آهوئیش وصورت ظریف و سبزه و نمکیش....

هیچ نظری موجود نیست: