۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

یغما: آب دریاها سخت تلخ است آقا

یغما: آب دریاها سخت تلخ است آقا: می‌تواست جایمان با هم عوض شود و بجای اینکه من در هتلی چندستاره از بالکن اتاق بیرون را دید بزنم و سیگار بکشم و تو در آسایشگاهی پرت در شه...

این نوشته گذشته از حرفی که یغما برای خودش نوشته،برای من یه جور دیگه معنا میده.الآن مدتهاست بهش فکر میکنم به همین چند خط اول و آخر. انگار دیگه خودم نیستم .انگار همه یه نفرن.یگانگی با همهءآدما،حتی شاید حیوونا و گیاها.موجودات.از هیچکسی بدم نمیاد.دلخور نمیشم.حسرت هیچی و هیشکیم ندارم.از اون حرفاس که یهو آدمو میخکوب میکنه ومغزو یه تکون میده.همین چند جمله رو میگم.....


پی نوشت:
امروز اول دیماه یه ایمیل از حمیده داشتم .یه چیزی مث یه داستان که تقریبا"همینو میگفت:
«حکایت جاری من،تو،او»
واسه آقای بابا همه رو خوندم.میگفت نه به اون اندازه که تو میگی.
چرا شور همه چیو در میآرم؟!
فکر من اغراق میکنه.از یه طرف می افته.وسط نیست.
واسه همین میگه: خیلی راحت الآن ممکن بود درست تو باشم.خود خودت....

هیچ نظری موجود نیست: