۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

مهمانی


اون موقع مهمون دوست نداشتم.اونم اون مهمونا.واسه همین حالم خوب نبود.دستکش دستم نکردم و فر داغ حساب دستامو رسید.
روی دست راستم پر شده از رد سوختگی...پریروز حواسم نبود یکیشونو کنده بودم. وضع اون از همه بدتره. آقای بابا عصبانی میشه و میگه پس اون دستکشا برا چی ان؟
قبلنا موقع آشپزی خیلی دستامو میسوزوندم .تا مچ دستم....شوهرِ ب گفت شکنجه تون کرده ان ؟نکنه آقای باباتون داغتون کرده....
الآن اینجور حس می کنم.
سعی کردم اینجور نباشه .خیییلی سعی کردم به این فکر می کردم:میشد تو جای من بودی ؛من جای تو....ولی نشد ...حداقل اگه لحظهء آخر وقت رفتنشون اون مردک گُه .....حالم خراب شد....نتونستم به آقای بابا هیچی بگم...ینی سرطان به این وحشتناکی نتونسته باعث شه حس من در موردش عوض شه.از خودش بدم نیاد.از زنش حالم بهم نخوره...فقط دلم برا دخترش سوخت وقتی اومده بود دستشو بسمتم دراز کرده بود و داشت هی برای تشکر و خداحافظی جمله ردیف می کرد و من سرم پایین بود و نفهمیده بودم از بس که از دست اون مردک حرص خورده بودم....
آرزو می کنم دیگه نبینمشون ....



هیچ نظری موجود نیست: