۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

«میکلهء عزیز» از ناتالیا گینز بورگ عزیز

یک لحظه یاد ترانه ای افتاد که پدرش هنگام نقاشی کردن می خواند.این خاطره مربوط به کودکیش میشد؛چون دیگر سال ها بود که پدرش را در حال نقاشی کردن ندیده بود.
نه توپی،نه تفنگی،نه تانکی،نه فشنگی آه کارملا.
از پدرش پرسید هنوز هم موقع نقاشی کشیدن ترانه می خواند یا نه؛و او ناگهان متاثر شد وگفت که نه،دیگر هیچ ترانه ای نمی خوانم.تابلوهای جدیدش خیلی خسته اش می کنند و برای نقاشی کردن باید از پله ها بالا برود............ناگهان نگران شد و تصمیم گرفت از شر زن ایرلندی خلاص شود.به او گفت که دیگر تاریک شده و بهتر است به خانه برود.او نمی توانست همراهی اش کند چون برای شام جایی دعوت شده بود.زن ایرلندی به یک تاکسی اشاره کرد.پدر با عصبانیت گفت:همیشه تاکسی سوار می شود،چون او از دهکده دور افتاده ای در ایرلند آمده و آن جا مسلما"تاکسی وجود ندارد،دهکده ای مه آلود و پر از زغال سنگ و گوسفند.پدر،دست هایش را دور آنجلیکا حلقه کرد و با او وبچه اش قدم زنان به طرف خیابان بانکی،جایی که آنجلیکا زندگی می کرد رفتند.پدر شروع کرد به نق زدن دربارهء......
...دم در خانه که رسیدند به آنجلیکا گفت که نمی خواهد داخل خانه شود چون از اورسته ،شوهر او،خوشش نمی آید.به نظرش او مردی خودخواه و اخلاق گراست.نه آنجلیکا را بوسید و نه بچه اش را؛فقط لپ بچه را نیشگون گرفت و بازوهای آنجلیکا را فشار داد و از .....
......
همان طور که توی خیابان شلوغ و پر ازد حام رانندگی می کرد با خودش می خواند:«نه توپی،نه تفنگی....نه تانکی نه فشنگی»یکهو متوجه شد تمام صورتش خیس اشک شده است.خنده اش گرفت،بعد هق هق زد زیر گریه،بعدش اشک ها را با سر آستینش پاک کرد.نزدیک خانه یک قلوهء خوک خرید تا با سیب زمینی بپزد.همین طور دو بطری آبجو و یک بسته شکر.بعد یک روسری و یک جفت جوراب سیاه خرید تا توی تشیع جنازه پدرش بپوشد.
*****

کتاب گور به گور ویلیام فاکنرو خوندم.فضاهاش چقدر قشنگ بودن.پر بود از تابلوهای بی نظیر.اما آخر داستان حس خوبی نداشتی. هیچم خوشم نیومد بیشتر برای اینکه بابا رو وحماقت رو به یادم می آورد.بعدش بیگانه آلبر کامو هنوز دارم به مترجمش فحش می دم.مطمئنا"اون بی تقصیر نبوده.وچیزای دیگه...مث باران تابستان دوراس...
حالا فهمیده ام خلاف اونچه که فکر می کردم از ادبیاتم مث نقاشی و موسیقی و فیلم و تئاتر و....چیزی سرم نمیشه...فقط رمانهای نوجوان ها رو دوست دارم مث باورهای حقیقی ویرجینیا ولف و.......و کتابای ناتالیای خودمو و حالا گاهی همین رمانهای غیر ادبی مث بادبادک باز و...فهمیدم که بیسوادم
حالا دوست ندارم برم سراغ سقوط و کتابها همون گوشه افتاده ان....
این ح هم که آخرشم کتاب صد سال تنهاییمو پس نداد و رفت اون سر دنیا....دلم کتابمو می خواد

هیچ نظری موجود نیست: