۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

122

روبروی خونه ای که توش زندگی می کنیم یه آپارتمان بی نهایت زشته.فقط ایوونش که روبروی اتاق آبانه و غرق گل وگیاهه قشنگه.آبان حصیر تراس جلو اتاقشو نصفه می بره بالا که بتونه ایوونشونو(ایوون!)ببینه.اما بغلدستش جدیدا"یکی دیگه ساختن.با نمای آجری قرمز...قشنگتره...من دوستش دارم و به آفتابی که هر روز روش میتابه حسودی می کنم....
پارسال بود گمونم که نگهبانش رو صُبا میدیدم که واسه خودش چایی میریخت و وامیستاد جلو پنجره و بیرونو نگاه می کرد در حالیکه بخار چاییش قاطی آفتاب اتاقش میشد....
طبقهءاول انگار آخرین کسانی بودن که اومدن ساکن شدن...هنوز که هنوزه پرده هاشونو نزده ان.فک کنم یه آقا و خانوم مسن(کَمَکی پیر) باشن.جای کتری و قوری نگهبان یه یخچال گنده اس...الآن آقاهه اومد دم پنجرهءباز تو آفتاب،بیرونو نگاه می کرد...روبروی خونهء اونا زمینهای شیبدار سبزی هستن با بوته های تمشک و اون بالا یه خیابون که یکطرفش درختای اکالیپتوسه و اونطرفش خونه های روی شیب....
به آبان میگم:الآن دوست داشتم میرفتم دم پنجره دستمو بالا میبردم و میگفتم سلام آقا!میبینین چه روز قشنگیه!وچه آفتابی دارین شما!
به آبان می گم آدما از دور خوبن .نه؟یه سری تکون میده که آره بابا همین که تو میگی ....داره با سی دی جدیدی از کارای "زبیگنف پرایزنر" لهستانی  حال می کنه...

هیچ نظری موجود نیست: