۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

این روزهای من3

این مکالمهء اس ام اسی تقریبا"حوالی اینجا شروع شد:
باهار:مرا بارها زندگی در هم کوبیده است.چیزهایی دیده ام که هیچگاه نمی خواهم دوباره ببینم.
اما از یک مسئله مطمئنم:هرگز روی زمین نخواهم ماند.
همیشه بلند خواهم شد و هرگز تسلیم نخواهم شد.

باهار:یادمه بچه که بودم هر وقت حرف از مهربونی خدا میشد با خودم فکر می کردم چه موجود مهربونیه که محبت مادری رو از 10 سالگی از من دریغ کرده؟
حکمت این نقصان رو کی و در چه سنی وچطور میتونه بفهمه؟

باهار:رنج از دست دادن مادر،چراغ راه زندگیم شد...

باهار:میشد تو اون چرخهءغفلت بیفتم ونبود مادر منو تبدیل به موجود حقیر و خودخواهی کنه...به خودم حق می دادم جواب بدی رو با بدی بدم...

باهار:بالاخره فهمیدم که این باارزشترین عشق رو از من گرفته تا وادارم کنه،تا مجبورم کنه عشق بزرگتری رو ازش بخوام و بگیرم و....هنوز نفهمیدم....این معنای انصاف و عدل بی پایانشه...قربونش برم

باهار:تمام کمبودی که من میتونستم بعنوان بدی فرضش کنم،ثروت و دانایی و توانایی بود....یعنی خوبی مطلق.

من:ولی اگه قرار بود دوباره از اول شروع کنه ،بهش می گفتم به هیچ دلیلی این بلا رو سر من یکی نیاره که هیچ نمی فهممش.

باهار:ماهیان از آشوب دریا به خدا شکایت بردند...دریا آرام شد.آنها اسیر تور صیادان شدند...آشوب های زندگی حکمت خداست...از خدا دل آرام برایت آرزو می کنم نه دریای آرام...!
دوستت دارم یه عالمه

من:ای خواهر(اینو تازگیا از نجمه یاد گرفته ام)!دنیا پر از دریای آرامه .صیادیم پیدا شه ماهیاش همگی تورشو پاره می کنن.دریای آروم بی صیاد،دل رو آروم میکنه دیگه.

روز بعد
باهار:سخنران اون مجلس می گفت:دلیل اضطراب های زندگی امروز فقط احساس مالکیت ما انسان هاست...ما مالک بچه هامون نیستیم.حتی مالک جان خودمون هم نیستیم...در حالیکه احساس می کنیم باید روز به روز داشته هامون رو بیشتر کنیم...مالک همه جانها و مالها و همینطور نویسنده همه تقدیرها خداونده...اگه خوشی می خوای،سلامتی می خوای از اون مالک مطلق بخواه

باهار:آیا ما از ته دل به مالکیت و قدرت خداوند اعتقاد داریم؟ اگر داریم چرا دل آشوب میشیم؟

من:مث میم (آقای بابای من) فکر نکن دارم لجبازی می کنم،ترس از خدا بیشتر از همه چی آدمو مضطرب می کنه،اتفاقا"هر چی مالک چیزای بیشتری باشیم،مضطربتریم.

باهار:بیتا جان واقعا"نمی خوای تو سن چهل سالگی خدا رو بشناسی؟
( اّّّّ لعنتی....اینجام...؟!.)

باهار:تموم حرفات حکایت از این داره که اون خوبی و زیبایی مطلق رو نشناختی
(اینجا یه کم عصبانی شدم.چون دیگه سرزنش بود نه بحث...پای چهل سالگی لعنتی ام اومده بود وسط...)

من:حق با توست.

باهار:خودش همیشه داره سناریو می نویسه که چطور بنده هاش رو به خودش نزدیک کنه....

الآن واقعا"یه سیگار می خوام
***

هیچکس نمیتونه کمکم کنه.با آقای بابا ونجمه حرف زدم.
آقای بابا خوبه.خیلی خوب.حرفاشم منطقین .من نه.هم بدم هم بی منطق.آخرش میگه چه فرقی میکنه...اینکه هست یا نیست.خودتو مشغول کن...خوشنویسی خوب بود...چرا ولش کردی؟...
نجمه هی کتاب معرفی میکنه
دلم می خواد با عمو عنایت و دایی سپهر حرف بزنم.نمیتونم.میترسم
دلم می خواد با یغما و دشتی حرف بزنم،نمیتونم
باور نمی کنم هیچکس باشه که بتونه کمکم کنه
یکیو می خوام که این روزای منو گذرونده باشه و بهم قول بده حالم خوب میشه
حتی دلم میخواد خدای باهار یه سناریو قوی بنویسه که ...
میدونم که نمیتونه همه چی همونطور که آقای کتابفروش مکار میگه مادی باشه وماورایی وجود نداشته باشه ولی اون ماورا هزاران فرسنگ با اونچه که من تابحال ازش میشناخته ام فرق داره...
انقدر این فکرا آزاردهنده ان که دلم میخواست هیچوقت نمیومدن.بهشون فکر نمی کنم اما میان.اونروز آقای کتابفروش....امروز باهارم....



هیچ نظری موجود نیست: