۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

عاشق قدیمی...

تهران بود و دود و اعصاب خورد.عروسی بود مثلا" اما تهران بود و جنگ اعصاب و سکوت همیشگی و اجباری من...روز عروسی اما  طوری شد که خیال کردم باید می اومدم ...برای دیدن اون مرد قدبلند غول که نمیدونم اون کت شلوار به اون بزرگی رو از کجا و چطوری گیر آورده بود.یه وکیل خیلی قدبلند با پوست سوراخ سوراخ.قبلنا مریم برام ازش گفته بود.دیگه خودش و اون زن و دختراش نرفتن واز اونروز ول کنم نیستن.تموم عروسی با بغض به تو فکر میکردم...به تو...وتو...وتو...کاش می اومدی...دلم می خواست دل اون غوله بسوزه...آتیش بگیره...دلم می خواست غصه بخوره...همهء تلاشمو کردم بهارو ببینه.وقتی گفت بهار خانم چقدر شبیه مادرشه خوشم اومد چون فکر کردم .....حالا اون بزرگترین گناهکار بود...برای تموم رنجهای تو، دلم می خواست دستم رو ببرم بالا و اون کراوات مرتبشو بگیرم و بکشم و....بگم:همه اش تقصیر تو بود...

هیچ نظری موجود نیست: