۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

دوست من ،میم

آبان هشتاد و شش بود که اومدیم به این خونه انگار.یک ماه مونده بود به تولد "نانا".اولین بار همون وقتا بود که "میم" رو توپارگینگ دیدم .یادمه که  یه چادر رنگی  سفت و سخت سرش بود و کم و بیش جدی بنظر می رسید که بعد ها فهمیدم به خاطر ادب زیادش بود.همسایهء روبرویی ما بودن،اون،شوهرش و دختر کوچولوشون.
حالا یه کامیون جلو پارکینگ پارک شده ومردهایی با لباسهای فرم زرد و سورمه ای دارن دونه دونه اثاثهای خونهء"میم" دوست منو میبرن میذارن تو اون کامیون.یخچال بزرگی که روزای آخر خرید...تخت و کمد بچه اش و..."میم"پارسال عید به تلخی از اینجا رفت...برای همیشه.دخترشم برد.همینطور ساعتهایی که من و نانا و اون و آ... هر کدوم در خونه خودمون می ایستادیم و مدت زیادی از زمین و زمان با هم حرف میزدیم و دلمون نمیومد خداحافظی کنیم...
دیدن خونهءخالی میم غم انگیزه.اما اون الآن حال و روز خیلی خوبی داره ...خیلی خوب...عین شاهزاده خانمی که از اسارت وخدمت به یه دیو بد خو وبدذات آزاد شده باشه و حالا تو قصر پیش پدر و مادرش داره به خوبی و خوشی "زندگی" می کنه.

هیچ نظری موجود نیست: