۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

اشک و لبخند

این دیوونگیه لابد...یه جورشه دیگه...یا لابد چند شخصیتی شده ام.از این جور کوفتای روانشناسی..اینهمه تناقض و تردید...این خنده و گریه های بلافاصله...

ساعت دوه که دارم بهش لبخند میزنم و میگم که خوش گذشت...تا ساعت 3 و بعدش دارم تو رختخواب غلت می زنم و هر چی بد و بیراه بلدم نثارش می کنم...تو سرم..میگم همه اش تقصیراون بود...همه چی...میگم بهم دروغ گفته که معلومه که با هم مشکلات زندگی هم رو حل می کنیم و اون از همون رفته پی حل مشکلات خودش و حالا راست راست تو چشم من نگاه می کنه و میگه خودشو قاطی دردسرای ما نمی کنه...یا اینکه حماقت کرده ان که...از خودم می پرسم اون وقتی که اونا داشتن حماقت می کردن ما داشتیم چیکار می کردیم؟داشتیم مشکلات حماقتای کیا رو حل می کردیم؟وداشتیم به سفر دبی و مالزی و...فکر می کردیم.

شروع میکنم به نوشتن برای "میم.خ"،تو سرم.از حال و روزم.از پرده هایی که افتاده ان و پشت اون پرده ها من بوده ام سرتا پا پوشیده با گناه...گناه ...گناه....گناهِ ندونستن...نادانی...بی توجهی...میگم که اگه از من متنفر باشه حق داره و خیلی بهش بد کرده ام.میگم یه عمر همه و بابا رو سرزنش کرده ام و حالا دیده ام که توی اون جمعیت متهم یه چهره ء آشنا هست...خودمم...از این کابوس و بی خوابی های شبونه ام میگم...بعدش یه هو شروع می کنم به فحش دادن به خودم.براش می نویسم سوار ماشینم میشم .هر آهنگی می خوام می ذارم وبا یه حال خوب باهاش می خونم.همهءغصه ها میرن...بچه ها رو میبرم اینور اونور...مهمونی میرم...هر وقت می خوام می خوابم،بیدار می مونم،می خونم می رقصم،هر چی می خوام می خورم ،می خَرم.و حالا دارم از عذاب وجدان!برای تو می نویسم...دروغه...من هنوز دنبال خوشی های خودم هستم....و به تو اونجور که گفتم فکر نمیکنم...

می گم دیگه نمیرم دانشکده....حوصلهء تنبلی و خستگی و مریضی و بی حوصلگیشونو ندارم.حوصلهء قشقرق راه انداختن برای کشیدن چار تا دونه خطشونو ندارم.حوصلهء رفتن سر کلاس مث یه احمق که کار می کنه و پول نمیدن بهش رو ندارم...حوصلهءگفتن و گفتن و گفتن و نفهمیدنشونو ندارم...حوصلهء صورتای زیر ماسک آرایشاشونو ندارم...آینه هایی که جای ثابتشون شده روی میز کنار مداداشون و شاید بیشتر از مدادا استفاده میشن...حوصلهء دروغهای پی در پی...تعطیلات که تموم میشه پامو که تو کلاس می ذارم دوباره که می بینمشون میگم هیچوقت نمی تونم وانشکده رو ول کنم...این بچه ها با خنده هاشون...

تو سرم به خودم میگم... میگم...میگم و بعدش سرم داغ میشه یه هو فکر میکنم باید فکرای خوب کنم...باید قوی باشم...باید یه کاری کنم و دوباره از نو...

اینهمه ضد و نقیض داره از بین میبردم...شاید اگه یه پولی دستم می اومد ،حالم خوب میشد...یه پول زیاد...




هیچ نظری موجود نیست: