۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

156

دلم یه گریه با صدای بلند می خواد.با یه عالمه اشک....
در خونه که میرسم تمرین لبخند میکنم و زنگ رو میزنم...
با التماس از "نانا" میخوام امروز نره بازی چون دیشب خوابای بد دیده ام.خواهش میکنم  پیش من بمونه.راضی نمیشه.ازقبل اومدن من آماده شده.
از دست خرافات خلاصی ندارم.میدونم باید همه رو دور ریخت ،چون آزار دهنده ان.اما ساده نیست .عمو"ع" هم اینو می خواست که همه ءاون نوشته ها رو کاملا" پاک می کرد و همه رو از اول مینوشت...اونم میگفت سخته...اون نمیگه نتونسته.ولی من نتونسته ام.تاحالا نتونسته ام.
اون دل همه رو میبره.این برام خوشحال کننده اما ترسناکه.بنظرم خوشگل نیست.اکثر اوقات لباسای درست حسابی نمیپوشه فکرم میکنم نسبت به سنش کوچیکتره امابقیه یه جور دیگه میبیننش.حتی اون نظافتچی و نگهبان...."اون پسر شماس؟اون خیلی خوبه....خیلی عاقله...من به این پسر بزرگا میگم ازش یاد بگیرن...دستت درد نکنه..چه بچه ای تربیت کردی...."
وقتی میاد میگه امروز یه آقایی همسایه امیر محمد بهم گفت این پسره چقدر خوش قیافه اس،غش غش میخندم...-اینو به کی گفت؟ -به خانمش...میخندم اما میترسم و فرداش دور چشای ریز کره ایش(آبان سربه سرش میذاره) از نیش یه حشره ورم میکنه و قرمز میشه...
***
ودوباره مار...ایندفعه بزرگ بود وحمله می کرد.میکشتیمش ...اما دوباره بزرگتر از پیش زنده میشد... و ورم وسرخی جای نیش روی پوست نرم پسرکوچولوم بیدارم میکنه....
یک هفته  پیش نگهبان ساختمون و سگش یه مار گنده پیدا کردن.نگهبان و دوستاشو دیدم که داشتن با سنگ میزدنش .آقای بابا رفت دیدش.من نرفتم...
***
من توی اتاق انتظار نشسته ام و صداشو میشنوم که به مریضش که خسته شده میگه :حالت صورتت مث یه آدم ضعیف شده.قوی باش...محکم..مث یه کوه...داری کار مهم وسختی میکنی...خیلی سخت...

نوبت من که میشه میگه تو هیچیت نیست.همین الآن حاضرم آمپول بزنم و ببینی که اصلا" نمیفهمی..اما اینکارو نمیکنم...این دستها میتونن اینکارو بکنن چون تو خوبی وچیزیت نیست...اما نمیتونم قول بدم که یه جای دیگه و با یه دندون پزشک دیگه دوباره اذیت نشی...و  منو میفرسته پیش یه دندون پزشک دیگه و میگه مطمئن باش طوری نمیشه.
.بلد نبودم وگرنه 100%التماس میکردم تا آمپول رو بزنه...میدونستم میتونم با خیال آسوده مث همون سالها تو ایلام،روی اون صندلی بشینم و چرت بزنم...حتی اسمشم یادم نمونده...

هیچ نظری موجود نیست: