۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

نتوانستنها....

بی مسئولیت!بی فکر!بی اعتماد به نفس!بی عرضه!خود کم بین!بمیری!(امروز تراس خونهءطبقهء بالایی آتیش گرفت واونا ترسیده بودن خییییلی...خوابم نمیبره از دست خودم...همه خوابن ..به آقای بابا گفتم یه چیزی بگو بهتر شم.فوتبال می دید.گفت خوب تو در اون شرایط نتونسته بودی تصمیم بگیری....و فوتبال دید...گفتم بازم حالم خوب نشد.گفت یه کم کارت بازی کن تا یادت بره.وخوابید.کارت بازی کردم...یادم نرفت...
*****
میم همسایهءقدیمم ،اومده اینجا.برای ارائه پایان نامه اش.میگه که...ولی هنوز کنار نیومده با شرایط جدید (جدایی)حرفای من کمکی نمی کنن چون حرفن فقط.لابد.میگم باید خوشحال باشه که  زود تصمیم گرفت و هنوز جوون و پر انرژیه .میگم اصلا"نباید غصه بخوره چون طرفش یه آدم غیر عادی بوده و بیمار و...و...و....حرف هیچ کمکی نمی کنه.به هیچکس...اما تحمل غصه خوردن "میم" سخته...
*****
بالاخره موفق میشم تلفنی با "ت"حرف بزنم...می دونم که نگرانه و مردد.میخوام اوضاعشو عالی و خوب نشون بدم.واقعنم همینطور فکر می کنم.میگم بهترین موقع رو برای ازدواج تو انتخاب کردی...زندگیتو کردی و حالا ازدواج...تو دورهءهوشیاری و دانایی...چیزایی میگه که بزحمت جلو گریه ام رو میگیرم...می خوام لال بشم.اما حرفای بیهوده میزنم.میگم من فقط اینو می دونم که خیلی چیزا شر به نظر میان ولی یه خیر بزرگن...ما خیلی کم اختیار داریم...برای ما تصمیمایی گرفته میشه که...وقتی تو با این اتفاق جنگیدی ولی نتونستی مانعش بشی بدون که اون قدرت اصلیه اینطور خواسته.و بدون که برات خوب بوده که اون اصرار داشته...مضحکه که اینطور محکم حرف میزنم در حالیکه به هیچ چیزی 100% مطمئن نیستم...تردیدها چنان دور دست و پام پیچیدن که نمیتونم قدم از قدم بردارم اونوقت اینجور مث یه آدم مطمئن....چیکار کنم ؟"ت" توی یه رنج عجیب و غریب گرفتار شده بود...من تحمل رنج "ت" رو نداشتم...معلوم نیست ...شایدم همهءاونچه که من میگفتم عین حقیقت بود
*****
دلم یه پاکت سیگار می خواد الآن. اما باور نمیکنم سیگار به دردی بخوره ...اگه از دست بقیه کلافه باشی شاید با سیگار حل بشه ولی ...من الآن فقط دلم میخواست که...راه حلی به ذهنم نمیرسه

هیچ نظری موجود نیست: