۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

182

فکر می کنی هر چی جلوتر بری،اوضاع بهتر میشه؛اما اینطور نیست؛گیج تر و سردر گم تر....سوالها بیشتر میشن وسوالهای بی جواب بیشترتر...هر چی جلوتر میری ناامیدتر میشی...خسته تر و کلافه تر
تا اونجا که امشب وقتی که همه خواب بودن ومن تنها داشتم تخته گاز رو- که  همیشه با هم میبینیم - میدیدم،نتونستم اون سه مرد شاد انگلیسی رو تو آفریقاببینم که درب و داغون شده بودن...
ما هیچی نمیدونیم...
باهار میگفت آدما هر چه که پیرتر میشن،هر چه که به مرگ نزدیکتر میشن،دلبستگیشون به زندگی بیشتر میشه.اینطوری نیست!
باهار،میم،خاله ر ،بابا،عمو،همه مطمئنن.سایه هم همینطور...انگار درستشم همینه....دایی س مطمئنه که اونا توهم دارن...وآقای مکار.اون از همه مطمئنتر بود...من اما از هیچی مطمئن نیستم...
***
مدتهاست که هیچ وقتی با نانا نمیگذرونم...از وقتی که میبرمش پیش امیر محمد...نه پارک،نه دوچرخه سواری،نه حتی خرید...مهر که برسه ...
***
آبان تازه اومده میگه چقدر بده که ما اینجا هیچ فامیلی نداریم...مثلا"خاله...اینا...یا خاله باهار اینا...حالا فهمیدی بچه جان!
***
امشب با آقای بابا زیر بارون دویدیم تا به کاشی فروشی برسیم...خیس شدیم حسابی...چسبید خیلی...عجب تابستونی!این چندمین بارون بود!

هیچ نظری موجود نیست: