۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

187

بعد از مدتی حرف زدن میشناسمش....میگه داشتیم حرفتو میزدیم،...گفته بیتا خیلی وقته نمیاد سر بزنه...میپرسه از روزگارم...میگه هیچکاری نداری؟من برای شما جونمم میدم...میگم اینکه صداتو شنیدم خیلی خوب بود و در حالیکه درو به زور روی گریه میبندم باهاش خداحافظی می کنم...
     شب وقتی همه خوابن دوباره به یادش می افتم...بهش وسط گریه هام همهء اونایی که امروز نگفتم رو میگم...
****
امروز که "مانا" زنگ زد و گفت که میاد اینجا،نزدیک بود بگم شاید برگشتن،منم باهات اومدم ...اما خوب شد که نگفتم...میدونم که دوباره انقدر نمیرم ،تا...فقط یه چیزه که می ترسوندم...بابا ،با اون مسیجی که واسه آقای بابای من فرستاده بود، ترسیدم بعد از اینهمه تلاشی که برای نبودن کردم، نکنه یه وقت بخواد دوباره باشم...
     فقطم خدا نیست که نمیذاره آدمای ضعیفتر زندگیشونو بکنن،بنده هاش از خودش بدترن...همین عید گذشته من خواستم حرفی رو که بعد بیشتر از بیست سال بهش نگفته بودم با هزار رمز و راز به قلبش برسونم و فکر می کنم رسوندم...اما ببین همه چیکار کردن!ینی حتی یکنفر پیدا نشد که بگه:"تو حق داری"...
     باید یادم باشه که به نانا و آبان یاد بدم که قوی باشن و به خودشون ایمان داشته باشن..

هیچ نظری موجود نیست: