۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

219

نانا با مدرسه اش دوست شد اما امشب قبل از خوابیدنش گفت که یه فکرایی می کنه که ازشون می ترسه...اینکه تومدرسه ،بچه ها عوض نشن،اما بقیه عوض بشن...پرسیدم ینی چی که عوض بشن؟...گفت مث تو فیلما که آدما یه دفه مث آدم آهنی میشن(فک کنم میترسه بگه زامبی)...بنظرم که همینجوریشم معلماشون شکل زامبی ها هستن...تازه من فقط با ماسک خنده دیدمشون.
      میدونم که مشکل از ناناست اما نمیدونم چه جوریه که بعضی بچه ها اینهمه نترس و قوی هستن ومی دونن که چیا رو باید باور کنن.درواقع نمیدونم اشتباه من کجا بوده...
      امروز جاوید -که کیک رو هل میده تو دهنش-به معلم زبان گفته:خانم "د"(معلم خودشون)از شمام وحشی تره...واون خندیده خدا رو شکر...با اون ابروهای اخمو که واسه خودش ساخته چه جور می خنده!

هیچ نظری موجود نیست: