۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

زندگی پیش رو/رومن گاری/لیلی گلستان

مومو یه بچه اس...واین داستان بیشتر از هر چیزی مربوط میشه به رابطهءیک پسر بچه و یک زن(یک جور مادر)واحساسات اون بچه نسبت به رزا خانم...اگرچه که رزا خانم یهودیه (ومحمد مسلمون)...ویه وقتی شغل ناجوری داشته...وجوون و زیبا نیست.ویکی از چیزایی که ویژه ء بچه هاست،همینه...
        کتاب جالبی بود اگر چه غم انگیز...این روزا کسی پایان خوش رو برای داستانها نمی پسنده ...اما من پایان های خوب رو دوست دارم...پایان داستان خوب بود...شاید اگر "مومو"هم آخر داستان می مرد،شیرینتر بود ،اگر چه مطمئن نیستم  یه بچهءعرب کاملا"بی کس وکار که قراره به وسیلهءاروپاییهای "خیلی خوب"حمایت بشه،سختیهاش همچنان ادامه داشته باشن.پس پایان رو خوب تلقی میکنم...
        بیشتر از همه ی عمرم بچه ها رو فهمیده ام...چون <یه پسر بچه دارم...یه جایی ،یادم نیست کجا،یه نفر از یه بچهءشیطون نوشته بود که تو یه جمع در حالیکه زل زده بوده تو چشمای نویسنده.....همون موقع فهمیدم که چه اشتباهی کرده بود...تو وجود هیچ بچه ای شرارت نیست...بچه ها برای کسی که دوست دارن شرایط تعریف نمی کنن ودرعوض دوست داشتنشون هیچی نمی خوان....اما آرزو دارن که هیشه تو قلبت باشن وبرای به دست آوردنش هیچ جور اصرار نمی کنن...چون بلد نیستن...مث حیوونا...بچه ها خیلی شبیه حیوون ها هستن...ترس ما از بعضیاشون عین ترسمون از یه سگ یا گربه اس>وچون <بچه های موسسهء مستر لمون ومیس چری رو دیدم و داستانشونو شنیدم...داستان آدمایی که سنشون بالا میره وبزرگ و بزرگتر میشن اما روحشون "کودک"باقی میمونه>
        دیشب کارت تبریک نوروزی که با نقاشی بچه هاشون درست شده رو به نانا نشون دارم و گفتم اینو همون بچه هایی کشیدن که هفتهءپیش نمایششونو دیدی...می دونی که اونا برای همیشه بچه می مونن؟...گفت کاش منم بچه می موندم...وحشت کردم وناخودآگاه گفتم "نه"(حالا یاد ناتالیا و کتاب فضیلتهای ناچیزش افتادم...اگرچه "کودکی"یک فضیلت محسوب نمیشه...اما آیا یه "موهبت" به حساب نمیاد؟چه قدر مطمئنیم که این موهبت خوب نیست و چقدر ممکنه اشتباه کنیم)

        +امروز تو صفحهء پلاس آقای دشتی یه جمله دیدم از "آرزوی حیوان بودن"و کسی از دوستاشون حیوان بودن رو مقابل انسانیت گذاشته بود...من اما اون حیوان رو مقابل بزرگسالی و آرزوهای دور و درازش دیدم.نفهمیدم نظر خودشون چی بود؟

       +عکس را عقب برد،بعد جلو آورد،وبالاخره حتما"چیزی دید،چون لبخند زد.اشک به چشمانش آمد،اما این دلیل به خصوصی نداشت و فقط شاید به خاطر پیریش بود.پیرها نمی توانند جلوی ریختن اشکشان را بگیرند.
-میبینید رزا خانم قبل از این ماجراها چه خوشگل بوده؟شما دوتا باید با هم عروسی کنید.البته می دانم،اما می توانید برای اینکه همیشه به یادش داشته باشید،به عکسش نگاه کنید.
-محمد کوچولو،شاید اگر پنجاه سال پیش می شناختمش،باهاش عروسی می کردم.
-در مدت پنجاه سال حتما"از هم زده می شدید.حالا حتی نمی توانید همدیگر را درست ببینید تا از هم بدتان بیاید.حتی وقتش را هم نخواهید داشت.
روبروی فنجان قهوه اش نشسته بود.دستش را روی کتاب ویکتور هوگو گذاشته بودوبه نظر خوشحال می آمد،چون از آن مردهایی بود که از دنیا زیاد طلبکار نیستند.
-محمد کوچولو،حتی اگر ازم بر می آمد عروسی کنم،نمی توانستم با یک یهودی عروسی کنم.
-آقای هامیل!او دیگر نه یهودی ست،نه چیز دیگر.فقط همه جایش درد می کند وشما هم آنقدر پیر شده اید که دیگر نوبت خداست که فکرتان باشد.برای دیدن خدا حتی به مکه هم رفتید،حالا دیگر نوبت اوست که کاری بکند....(ص110....کلی از صفحات کتاب رو تا زده ام....از بس که "عالی" بودن...)

هیچ نظری موجود نیست: