۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

227

آن روز او حواسش خوب جمع بود وحتی برای آینده اش هم برنامه می ریخت.دلش نمی خواست با مراسم مذهبی دفنش کنند.اول فکر کردم که زنک جهود از خدا می ترسد وبه همین دلیل نمی خواهد با مراسم دفن شود،چون امیدوار است که این جوری بتواند از دست خدا در برود.................................فکر می کنم وقتی رزا خانم حواسش جمع بود،دلش می خواست برای همیشه بمیرد،نه آن جوری که بعد از مرگش هم باز کارهایی بکند.
***
دلم به حال این آقای شارمت می سوخت؛چون می دیدم که او هم ،با وجود بیمه های اجتماعی ،هیچ کس و هیچ چیز ندارد.فکر می کنم چیزهایی که خیلی مورد احتیاج هستند اغلب وجود ندارند.پیرها تقصیری نکرده اند که آخر سر به زوال می افتند.من چندان دل خوشی از این قانون طبیعت ندارم.شنیدن حرفهای آقای شارمت در مورد قطارها وایستگاه ها و ساعت حرکت قطارها،خودش چیزی بود.مثل اینکه هنوز امیدوار بود قطار خوبی سوار شود ودر ساعت مناسبی حرکت کند وخودش را نجات دهد،در حالیکه خوب می دانست که به مقصد رسیده وکاری جز پیاده شدن برایش نمانده.
***
...همه می دانستند که سقط شدن در بیمارستان امکان ندارد.حتی اگر آدم را زیر شکنجه هم بگذارند،باز قادرند به زور نگهمان دارند وحتی اگر کمی گوشت به تنمان مانده باشد،بهمان سوزن می زنند،چون طب باید حرف آخرش را بزند وباید تا آخرین لحظه بر علیه ارادهءخداوند بجنگد...
***
-نه هنوز.بایدبرویم به اسرائیل،یادتان هست؟
     مغزش داشت دوباره به کار می افتاد،چون پیش آدم های پیر ،قوی ترین چیز خاطرات است......
-مومو کمکم کن....
     برایم سخت بود که لباسی تنش کنم،وتازه دلش می خواست که خودش را خوشگل هم بکند و وقتی آرایش می کرد،باید آیینه را برایش می گرفتم.نمی فهمیدم چرا خودش را می خواست اینهمه بسازد.به هر حال زنانگی چیزی ست که نمی شود در موردش بحث کرد.
(از زندگی پیش رو/رومن گاری)

هیچ نظری موجود نیست: