۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

214

چشمام میخواستن بسته باشن .ونه از خستگی .از اونهمه فشاری که مغزم توی چند ساعت متوالی تحمل کرده بود.می ایستادم یه کم می بستمشون و دوباره راه می افتادم.بی اثر بود...فکر می کردم نزدیک یه سکته باشم...توی یه حال گیج و منگی رسیدم به کلاس...چقدر خوشحال شدم که فقط 7-8 نفر اومده بودن...گفتم زودی تعطیل می کنم میرم..نمیدونم چقدر طول کشید...شاید به اندازهء همون سلام احوالپرسی و خوش و بش اولش...خوبِ خوب شده بودم...براشون گفتم که حالمو خوب کردن..."سین"گفت که مامانش معلمه تو روستاها و...گفت که مث منه...دلم نمی خواست کلاس تعطیل بشه...
ولی عجب پاییزی شد!قبلنا اینجوری نبود انگار!انگار باهامون لجبازی می کنی...انگار دوست داری اشکمونو در بیاری...

هیچ نظری موجود نیست: