۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

234

 

      روز سردی شروع میشه.صبح که در تراس رو باز میکنم یه سرمای  دلچسب میاد بغلم می کنه: میام تو میگم سرده امروز...لباس گرم بپوشید...چند بار میگم...خونهء ما اینطوریه...
***
      ...اصلا حوصلهءتولد گرفتن ندارم....خیلی کم پیش اومده تولدا رو جشن بگیریم...بیشتر خودمونیم و کیک و شمع و چندتا هدیه...هدیه های من فکر نشده و سرسری، مال آقای بابا نفیس و جدی...
تو آینه چشمم به یه پیرمرد موتور سوار لاغر می افته...یه صورت کشیده و کاملا"استخوانی با یه کلاه کاموایی ویه بادگیر سبز.خیلی پیره.خیلی لاغره و باید خیلی سردش باشه.زندگی یه کوفت حسابیه....
من مادر بدی بوده ام ...اما بچه هام عاشق زندگیشونن...یه بار ازش پرسیدم که هیچوقت دوست داشته به دنیا نیاد؟ اون خوشگذرانه و بلده که از زمانی که داره چطور لذت ببره...یه کمشم مدیون منه...پس نباید خودمو سرزنش کنم...
***
      آقای بابا به زور دوباره قبل از کلاسم منو میکشونه به سنگ فروشی...بعد از چراغ قرمزهای پی در پی و خسته کننده دوباره همون سنگ رو نشونم میده...دیگه دارم مطمئن میشم دچار وسواسه در مورد کارش...کلافه میرسم در دانشگاه و حالا نوبت اون نگهبان قورباغه اس که بگه جا نیست و من حرفای همیشه رو میزنم:ماشینو همینجا ول میکنم میرما...اینکه ماشین نیست،دوچرخه اس تکیه اش می دم به دیوار...همه اش دوساعت کلاس دارم... این بار جواب نمیده...در رو باز نمی کنه...میگه حراست باز خواستش می کنه....میگم میرم خونه...میگه مختارید...برمیگردم به سمت خونه در حالیکه چیزی نمونده گریه کنم...بی خودی راهمو به سمت مدرسهء آبان کج می کنم. ناظم عجیب و سختگیر و معلمش اجازه میدن با من بیاد خونه... پیداش میکنم. توکتابخونهء خلوت مدرسه...تا میرم بالای سرش نمیبیندم ...وقتی دید انگار بهترین اتفاق زندگیش افتاده...میگه چه خوب شد اومدی...
***
   نمیدونم چی شده؟ قاطی کرده ام یا اخلاق و تربیت و ادب ندارم یا تموم شده ام یا....نمیدونم مقصرم یانه...نمیدونم به اختیار منه  یا خارج از کنترله ...انگار یکی که باهام شوخیم داره گاهی میاد به جای من یه کارایی میکنه...شایدم یه ویروس  باشه...

۳ نظر:

باران گفت...

سلام...تولد "آبان" مبارک...
...
کتابخونهء خلوت مدرسه!!

باران گفت...

سلام
امروز با خودم فکر می کردم کاش می شد دوباره از نو زندگیت رو بنویسی نمی دونم شاید از بی عرضگی و تنبلی مفرطه وگرنه چه فرقیست بین این روزها... امروز و فردا هم مثل دیروزه مسئله اینه که من بلد نیستم چه جور مشق زندگی کنم...

Unknown گفت...

سلام.
مرسی.
چشه مشق به این خوش خطی و تمیزی و کم اشتباهی؟
امروز تلفنی با خواهر کوچیکه حرف زدم...حالا به تو هم همونو میگم که به اون:
-باید به حرف من گوش کنی.من بزرگترتم.مگه تو ایلامی نیستی؟
(تو خونهء ما که خیلی حرفش بود:گپی و بیچِگی)